روز کاری برای یک معمار زن ؛ از عدسی تا عمارت فروغ؛

۱.

با بوی مهربان عدسی از خواب بیدار می‌شوم. تمام شب را ریز قل زده تا نوازش صبح‌گاهی‌‌اش مهربانی کند با سرما و استرس یک روز پرکار. از فلفل‌های باغچه‌ی داداش سه تکه‌ی ریز ریخته‌ام اما عدسی در حد مقتدرانه‌ای تند است. به خودم می‌گویم: وحشی‌ جان! زیادی تند شده. خودم موافق نیست! گلویم و زبانم و حتی معده‌ام با چیزی شبیه یک شعله‌ی خفیف ملتهب است.

از دست همسرم بفهمی نفهمی دلگیرم. سر ساختمان نمی‌آید اما خرده فرمایشهایش همیشه لیستی بلند بالاست. بازخوردهایش هم معمولا ایراد و گیر.

بوسه‌ی دم در و مراقب خودت باش همیشگی تسکینی است یواش…خیلی یواش.

۲.

برمی‌گردم کنار سینک. به درشت را می‌شویم و با دقت پرزهای چسبیده را پاک می‌کنم. چرا مضطربم؟

رویایم دارد آجر آجر کامل می‌شود و حق ندارم خسته و غمگین و هرچیز بد دیگری باشم. به را می‌گذارم توی بشقاب و آرام کارد را فشار می‌دهم؛ آنقدری که به آستانه‌ی دو نیم‌شدن برسد اما دانه‌ها آسیب نبینند. دانه‌ها را دانه دانه می‌کنم توی یک نعلبکی و می‌گذارم خشک شود.

برکت بر شما باد اما چشم‌به‌راه بمانید و سرفه نکنیم تا آخر فصل سرد.

گوشت یخ‌زده را می‌گذارم توی قابلمه پیاز و به و سیب‌زمینی و آلو و آب را رویش می‌ریزم و شعله را کم می‌کنم. از صبح تا ظهر پایت نمی‌نشینم اما دلم با توست. ریز بجوش و جابیفت تا ظهر!

بچه‌ها سر کلاسند. صدایم را کمی بلند می‌کنم که: عدسی روی گازه نبینم کسی به جای صبونه شیرینی بخوره ها! وسط جمله یادم می‌آید که شیرینی نداریم و با صدای آرام جمله را تمام و خیط‌شدنم را جمع و جور می‌کنم.

۳.

می‌زنم بیرون و راه می‌افتم سمت عمارت فروغ.

دستم به سمت پخش نمی‌رود. دانه دانه آلبوم‌های چاوشی را در حد دیوانه‌واری گوش داده‌ام و تقریبا می‌شود گفت که دیگر تحمل هیچکدامشان را ندارم.

چرا در همه‌چیز  افراط می‌کنم؟‌ چرا بابت همه‌چیز از خودم شاکی‌ام؟ دلم برای خودم می‌سوزد.

می‌رسم سر ساختمان. شاگردهای غیربومی دارند دیوارها را سیمان می‌زنند. بقیه جمع‌شده‌اند داخل حیاط مرکزی و سر وصدا و شور کار فضا را پرکرده‌است.

۴.

متوجه حضورم می‌شوند. حس می‌کنم نماچین به پیمانکار چیزی می‌گوید و پوزخندی بر لبش می‌نشیند.

می‌گویم: غیبت نکنید! می‌گوید: چیزی نگفتیم که! فقط هی نظرتان عوض می‌شود. خشمم را قورت می‌دهم.

عوض نشده! گفته‌بودم پنجره‌ها عقب بنشینند اما در کمی جلوتر باشد. حالا سنگ ازاره را تا عمق پنجره تو برده‌اند و باید سنگ را با فرز ببرند. هم توی نقشه معلوم است هم چند بار به زبان‌ آورده‌ام. همه‌ی اینها را می‌دانم اما باز عذاب  وجدان می‌گیرم.

چرا بابت همه چیز از خودم شاکی‌ام؟ چرا این جماعت نر این‌همه اعتماد بنفس دارند؟

به هر گوشه سری می‌زنم برای چندمین بار با برق‌کار چند تصمیم ریز را برای نورپردازی قسمت‌های مختلف مرور می‌کنم و برمی‌گردم.

دم راه‌پله اوسا ممد را می‌بینم. روز اول گفته‌بود که اهل هرات افغانستان است و آنجا باغبان بوده. می‌سپارم پای ریشه‌ی زیتون نیمه‌جان کمی خاک و آب بریزد و در حالیکه هزار نگرانی ریز و درشت در دلم می‌جوشد از پله‌ها می‌آیم پایین و رویایم را پشت سر می‌گذارم.

۵.

روز کاری برای یک معمار زن یعنی چیزی شبیه همین. تلاش برای به هم‌دوختن چند مسئولیت موازی و بی‌ربط.

سر راه صندوق انارهای خاله را از خانه‌ی مادرم برمی‌دارم و راه می‌افتم سمت خانه.

بوی خورشت به خانه را برداشته و دلم می‌خواهد فقط انار بخورم و کتاب دستم را تمام کنم. لباس نکنده سیب‌زمینی‌های ته‌دیگ را می‌چینم ته قابلمه و برنج و روغن و نمک هم رویش. انار و کتاب و پتو به هم می‌رسند و صدای کلاس آنلاین که به اضطرابش هنوز عادت نکرده‌ام.

کتاب کهن‌دیارا دستم هست. چقدر سیمای فرح را دوست دارم. تیپیک یک ملکه هست انگار. آشکار است که کتاب یک جانبه و طرفدارانه نوشته و خب شاید طبیعی هم باشد؛ اما در کل نگاه آبرودارانه و پادشاه‌گفتنش بدجور روی مخ است. یعنی حتی از اشرف و تاج‌الملوک هم به احترام یادکرده‌است. آخه عروس این‌همه خانم؟ این‌همه متشخص؟ خنده‌ام می‌گیرد.

۶.

دلم می‌خواهد دانه دانه انار بخورم و کتاب بخوانم و تا هزار سال دیگر از زیر پتو بیرون نیایم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا