خویشاوند پولداری بود که اغلب سادهدلی و کمسوادیاش به چشمم پررنگ نمودهبود.
اما آن سالها (اوایل کودپاشی دولت نهم بود) به لطف فقری که داشت کمکم در بافت اجتماع و طبقهی متوسط نفوذ میکرد دیدم به او یک جور دیگر شدهبود.
آیا نگاه من عوضشدهبود یا تفرعنِ خزیده در کلمات و رفتارش واقعی بود؟ نمیدانم.
دخترو! طرح بکش برام!
مهمانمان بود. سینی چای را از روی میز کنار زد و کاغذ مچاله را از جیبش بیرون آورد و روی میز سعی کرد صاف وصوفش کند. در آن لحظه دنیا رفت روی دور کند و زمین خوشقواره و وسیع هوش از سرم برد.
نتوانستم پیشنهاد طراحی را رد کنم؛ حتی وقتی با این جملهی تحقیرآمیز و آزاردهنده بیان شد:
نجمه خانم! بیکاری چارتا خط برا این نقشوک ما بکش!
هرکسی یک پاشنه آشیلی دارد یک نقطهی کور که در آن نمیتواند «نه» بگوید و خفت را در آغوش میکشد. پاشنهی آشیل من هم زمین خوشقواره و بزرگ است! لذت خلق گرههای هندسی و گشودن آنها در فضایی بزرگ و پر از امکان و پتانسیل دل و دین مرا میرباید و در آن لحظه هر آلارم و هشداری را نادیده میگیرم.
با خودم گفتم که: درست است که زنها و تحصیلکردهها را چندان محترم نمیدارد اما نهایتا زیبایی و درستی کار توی دهانش میزند و مجبور میشود یاد بگیرد احترام بگذارد.
اصلا شاید این ماجرا برای موقعیت مظلومانهی زن و دخترش هم خوب باشد!
معمار شیفته و قبول سفارش طراحی
میدانستم با داشتن طفلی شش هفت ماهه فراغت بسیار کمی دارم و چون خودم را میشناختم به خودم قول دادم که در مرحلهی اول واقعا فقط با کار تفریح کنم.
این بود که ترسیم نرمافزاری کار را منوط کردم به پسند حتمی کارفرما و با شگفتزدگی مألوف شروع به حساب کتاب و خطکشیدن کردم. پای سفره، وقت خواب، در حال آشپزی و حتی موقع شیردادن به طفلم کاغذ «نقشوک» فامیل کنار دستم بود.
هفتهی بعد باز هم در میانهی بزم و مهمانی خانوادگی کار را ارائه و برایش توضیح دادم.
از کیفیتها و پتانسیلهای کار برایش مفصل گفتم. لبخند روی لبش بود و سر تکان میداد و نهایتا با شوق و ذوق کار را پسندید.
از آن روز به بعد کار سختتر و شیرینتر شد. برای ترسیم نرمافزار نمیشد روی لحظههای سفره و بالش و قابلمه حساب کرد طفل شیرخوارم هم ابدا علاقهای به این پروژه نشان نمیداد و در حضورش محال بود بتوانم پشت کامپیوتر بنشینم.
کار مقبول افتاده و پروژه، جدی شدهبود. بنابراین چند روز هر صبح طفلم را به مادرم سپردم تا به تمامی ترسیمش کنم و آمادهی ارائهی نهایی.
نهایتا نقشهی دقیق یکی دو هفته بعد تحویل کارفرمای مشتاق شد.
یکی از ایل و تبار نپسندید!
هفتهی بعد خبر رسید که برادر کارفرما کار را نپسندیده و طرح دیگری پیشنهاد کردهاست!
در نشست بعدی کارفرما با نهایت خودباوری به اصرار و الحاح از من نظر خواست در مورد آن طرح و تمام شورش من این بود که هربار چشم بدوزم به چشمهایش و بگویم: عالی است!
در حالیکه حقیقتا افتضاح بود.
آن طرح از غیب رسیدهی احتمالا مفت به سادگی، بزرگشدهی یک پلان متداول در زمینهای کوچک بود. همهی عیبها و بیمزگیهای آنها را داشت بعلاوهی اینکه بزرگشدن ابعاد، قسمتهای بیشتری از آن را از آفتاب و تماشا و چیزهای خوب دیگر دور میکرد.
میشد و میتوانستم که از او و رفتار توهینآمیزش دلگیر باشم؛ اما خیلی زود نشستم مقابل این پرسش مهم که:
من با کدام رفتار و کدام خطای بنیادی به چنین رویدادی اجازه دادم که رخ دهد؟
خیلی طول کشید تا از خشم و احساس اجحافم عبور کنم و بتوانم به جواب این سوال نزدیک شوم.
مساله این بود: من فقط با یک نفر مذاکره کردهبودم اما حالا میدیدم که عملا باید از سد وسیع و مبهم خواستههای ایل و تبار کارفرما رد میشدم و این عملا ناممکن بود.