پنجره‌های ساختمان؛ دریچه‌هایی برای دلبری یا دلیری

پنجره‌های ساختمان دریچه‌هایی به سمت ادراک محیط بیرون هستند. این دریچه‌ها تصمیم می‌گیرند که چه چیزهایی بر ما حادث شود یا نشود.

چه شد که پنجره‌ها لازم شدند؟

ما آدم‌ها در بدو تاریخ بشر وسط طبیعت بودیم، مثل بقیه جانوران اما ضعیفتر، عریانتر و بی‌دفاعتر.

گرگ و پلنگ و سرما و گرما شوخی نداشت و آنقدر از ما برد و خورد که فهمیدیم برای بقایمان ناگزیریم چاره‌ای کنیم.

گشتیم و گشتیم و داشتیم ناامید می‌شدیم که غارها را یافتیم. غارهای محکم و امن پناهمان دادند و بالاخره نفسی به آسودگی کشیدیم.
غارها که پناهمان دادند تا مدتی خیالمان راحت شد. وقتی به خیال راحتمان خو گرفتیم و خطرات پیشین در خاطرمان کمرنگ شد کم‌کم فهمیدیم که خیالمان راحت است اما حالمان خوش نیست.

انگار گمشده‌ای داشتیم که وسط دیوارهای قطور و مکدر وبسته و ایمن غارها نمی‌شد پیدایش کرد.
دلمان دستمان را گرفت و ما را دوباره برگرداند وسط طبیعت. طبیعتی که از درشتیهایش کوتاه نیامده بود. هنوز گرگ و پلنگ و سرما و گرما تهدیدمان می‌کرد این بود که دوباره دست به کار شدیم و این بار غارمان را خودمان ساختیم با دستهای خودمان.
دیوارهایمان خاضع و فرمانبر ایستادند که: خب؟‌چیکار کنیم؟ خیالت یا حالت؟ کدام واقعا؟
هیچ‌یک قابل مذاکره نبودند. قبلا آزموده بودیم بدحالی هر دو را. همه در سکوت ایستادیم و به سوالمان خیره شدیم،

ما و دیوارها و  حالها و خیالها.

یکباره معجزه‌ای در دل خضوع دیوارهایمان متولد شد، معجزه‌ای سبز و روشن و شگفت!
آنگاه که بلندی و ضخامت و صلابت دیوارها مراقب امنیتمان بودند و خیالمان را آسوده می‌داشتند، پنجره‌ها با نور و نوا ومنظره آمدند تا مراقب حالمان باشند و مراقب حال دلمان که می‌دانست جایش اینجا نیست و غریبی می‌کرد.

پنجره‌ها به کدام سو وا شدند؟


به پنجره‌ها که خو گرفتیم شروع کردند به پرسیدن: 
کدام سو را نشانت دهیم؟ خودت بگو!
معمارباشی درونم به سخن در‌آمد که‌:
آفتاب که میدمد به سجد می‌افتی. نور صبحگاه را لحظه طلوع را دوست می‌داری. انرژی و وضوح و تندی آفتاب صبح را می‌پرستی. دلم میخواهد نور از مشرق بر تو بتابد. دلم می‌خواهد قدر نور مشرق را بفهمی و به آن سلام کنی،

خورشید مشرق جواب سلامت را میدهد شک نکن!
 اعتدال میانه راهش را هم دوست خواهی داشت وقتی از جنوب شرق میتابد روشنت می‌کند بدون گزندگی و تندی. سخاوتمند است و ملایم و روشنگر.
اما چه کنم که لحظات پایانیش هم تو را با خود خواهد برد. زیانکاری اگر لحظه نارنجی و شیرین، تلخِ غروب را از دست بدهی.
معمارباشی درونم اینجا که رسید سکوتی کرد و گفت: 
برایت خانه ای می‌سازم که همه لحظه هایش را قاب کند. قابی مهربان و سخی که آفتاب را در طول روز مهمانت کند.

قابی مهربان و سخی اما نه چندان که اشباعت کند.

قابی مهربان و سخی که خودش آفتابت را پیمانه کند و به اندازه پیمانه‌ات تقدیمت کند. قابی که نور را ریز ریز و رنگی بر زندگیت بتاباند تا دیگر محتاج پرده و نقاب نباشی.
پبجره‌ای که مراقب اشتیاقت باشد و بود و نبود نور را برقصاند و هریک را بر محملی درخور بنشاند.
پنجره‌ای که بلد باشد گاهی تو را مهمان تاریکی پرمایه کند تا گاهی دلت برای نور بی‌قرار شود.      

 

پنجره‌ها در نقش دلربایی یا دلاوری؟


رسم دیوارها مراقبت بود از قدیم؛‌ اصلا ساخته شده‌بودند تا فاصله بیندازند و نهان کنند؛‌ تا ایمن باشی و در امان بمانی؛

اما پنجره‌ها ساخته‌شدند برای وصل کردن؛‌ در تن سیال و شفافشان هرچه بود جاذبه بود و پذیرش؛

اگر جایی می‌ایستاد که جستجویش کنی؛‌ اگر قاب در قاب می‌شد و هزار تکه، اگر به هزار رنگ در میامد و هزار اطوار، همه در هوای دلبری بود.
پنجره‌ها نقطه امید بودند در دل دیوار؛ پنج ره بودند برای رسیدن به زندگی،‌ که زیر سقف و در پناه دیوارها می‌توانستی به آن بیاویزی.
امّا روزگاری رسید که دیوارها سهمشان را از یاد بردند و خانه‌ها گیج شدند.
 دیوارها کوتاه شدند و کوتاهی کردند. دیوارها یادشان رفت مراقبمان باشند.
 از آنروز زندگی بی‌پناه شد و پنجره‌های گشوده، بی‌سپر ماندند پیش زندگی و مرگ.
پنجره‌های بی‌پناه مجبور شدند یاد بگیرند بجنگند، یاد بگیرند زمخت و خشن باشند و پر از سوء‌ظن!
جنگیدن اما آداب خودش را داشت. 
از آن به بعد پنجره‌ها نگاه می‌کردند اما با چشم نیمه باز، می‌شنفتند اما گوش به زنگ، لمس می‌کردند اما با احتیاط و نگرانی.
پنجره‌ها یادگرفتند جبران کنند بیگانگی منظره‌ها و کوتاهی دیوارها را با جمع شدن، کوچک‌شدن،‌بسته‌شدن و با حفاظهای نامهربان فلزی!
پنجره‌ها پنجره نبودند از آن پس… چرا که دلبری وانهاده و دلیری پیشه کرده بودند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا