زندگیام به شکل هولناکی بیدوست میگذرد. دوستان مجازی و راه دور دارم کم و بیش. اما معاشرینی که بشود گاهی اوقات دیدشان هنوز از فر باریتعالی بیرون نیامدهاند.
البته دوستان خوب و مهربان دارم اما جملگی رفیق روزهای سختند. روزهای معمولی و روزهای خوش به شکل هماهنگی غیب میشوند.
زندگی بدون دوست زندگی حقیری است.
زندگی خاک بر سری است.
زندگی شرمآوری است.
دوست دارم سربلند و شاد و باشکوه زندگی کنم.
در کنار دوستانی که گاه و بیگاه و زود به زود دور شعلهی حیات حلقه بزنیم و داد از نامرادیهای دوران بستانیم.
نکتهی عذابآور این حکایت این که از شواهد معلوم است این وضعیت زننده ریشه در خودم دارد.
یحتمل با همه محبت و لطفی که در دلم نسبت به آنها دارم اشکال اساسی در نوع تعامل خودم نهفتهاست. اما کجایش؟ نمیدانم.
🙁
تو میدونی شقایق؟
من هم این حس رو گاهی در خودم دارم نجمه.
ولی در مورد تو، راستش با همه خردسالی دوستی مان جزء کسانی هستی که رویشان حساب می کنم.
خردساله اما شیرین زبون و عزیز. به امید دیدار
جدای از اینکه زمانه زمانهی سکوت و انزواست احساس میکنم بعضی از ما عجیب از دیگران دوری میکنیم. از دوستی و دوست داشته شدن دوری میکنیم و یک پوسته بشدت سخت رو دور خودمون میپیچیم که البته دلایل روانی و درونی خودش رو داره و شما هم بهش اشاره کردید. خانم عزیزی نمیدونم به تازگی این حس رو دارید یا از ابتدای جوانی اما این حس در من 29 ساله هم وجود داره. همچنان که اطرافم پر از دوست و رفیق و یاره همچنان هم خالی از رفاقت دلنشین برای روزهای آرام و همیشگی. جواب سوال شما برای من اینه که من دیگران رو نمیتونم درک کنم همچنان که دیگران من رو. بنابراین تعامل غیر ممکن میشه و روابط مه آلود و ناپیدا. انگار که آدم ها رو گاها از بالا میبینم و گاها از پایین و هیچ وقت هم تراز خودم نمیبینم که هم صحبت و همراه روزهام بشن.امیدوارم شما هم به جواب و راه حل خودتون برسید.
بله یحتمل همینطوره ولی برای من این پیله تنیدن و دوری گزینی اگر هم که باشه ناخودآگاهه. چیزی که برام واضحه اینه که زندگی بدون دوست زندگی خاکبرسری و مذلتباریه و دوستش ندارم. اما کجاها چنین چیزی را برگزیده ام برام روشن نیست. دوستای روزای سخت هم که نیستن تا تقلب برسونن. ممنون که خوندید. ۲۹ سالگی سن مناسبتری برای فهمیدن این باگهاست