سیل مرداد یزد ما را با خود نبرد اما اصلا جوری نبود که در خاطرمان نماند و به سادگی فراموش شود. حتی برای ما که آسیب آن چنانی ندیدیم.
حتی برای ما که در بستر رودخانه یا کف زیرگذر امام حسین گیر نیفتادیم و خانهمان خراب نشد.
حکایت این سه روز را نوشتم تا یادم بماند کمال طبیعت به دلآرایی و لطافت محضش نیست.
عصر چهارشنبه
منتظرش هستیم. منتظر اقیانوس هند و جریان مونسون.
من نشستهام جلوی پنجرهی قدی حیاط ماهنشین و شدیدا جوگیر سیما بینا گوش میدهم:
من احساس برخورد باران به خاکم
منم شوق مستی که در جان تاکم
گیاهم که تشنهی نسیم پگاهم
کویرم که از عشق باران هلاکم…
تا حالا سابقه نداشته اینجوری منتظر یک باران خبرداده باشیم.
حس و حال عجیبم ملغمهای از انتظار و شوق و ترس است که نیاز دارم با دیگران سهیمش شوم. استوری میکنم و کلی با دایرکتها میخندم. اما کمی ترس هم هست.
با خودم چانه میزنم که چرا ترس؟ در بستر رودخانه که کمپ نزدهام، شیببندی و جزئیات دیگر خانه را هم که ایمن ساختهام. منبع آب خاکستری را هم که خالی کردهایم برای باران.
میماند غصهی بستر رودخانهنشینان و خانههای ناایمن که خب میخورم. غصهای که تکلیف و مسئولیتی با خودش نیاورد و در حوزهی نفوذت نباشد خوردنش سخت نیست.
شاه اگر عادل نباشد…
یک باره سیما بینا میرسد به آن جا که:
ابر اگر از قبله آید سخت باران میشود
شاه اگر عادل نباشد ملک ویران میشود
یک نصیحت با تو میگویم به کس ظاهر نکن
کلبهی نزدیک دریا زود ویران میشود…
بیا این هم موسیقی مرتبط! سیماجان لازم بود شما هم توی دلمان را خالی کنی؟ همان شوق مستی و این مسائل کفایت نمیکرد؟
داداش توی دایرکت از طرف ابر نوشته: حالا هی جوک بسازید چنان بشورمتون که …
از ذوق و خوف و شادی به خودم میلرزم.
چهارشنبه تمام میشود و خبری نمیشود.
شاید اقیانوس فقط به اطرافمان سرزده و برگشته. دلم میگیرد. اما به خودم امید میدهم که: هرجا اومده باشی مال خودمونی!
برای آخرین بار قبل از خواب میدوم سمت ایوان و دستهایم را رو به باغ باز میکنم و جیغ میزنم: دورت بگردم اقیانوس هند!
پنجشنبه
پنجشنبه صبح مامان که مرتب گوشش به اخبار است خبرم میکند که: امروز خبره!
صبح یک جلسهی کاری دارم. حاضر میشوم و وقتی بدون مرطوبکننده ضد آفتاب میزنم احساس سعادت میکنم. با خودم میگویم: حتی همین سهم از تو را هم دوست دارم اقیانوس!
از دلم میگذرد:
من نسیمم، نفسآرایِ جهانِ دگران
به خوشیهای جهانِ دگری خوشبختم
من همینقدر که بر حلقهی انگشتر شاه
دل درویش مرا هم ببری خوشبختم…
پنجشنبه هم خیمه میزنم جلوی پنجره و خبری نمیشود.
جمعه
از خوابیدن توی ماهنشین کوتاه نیامدهام. بیدار شدن با سیلی باران را دوست دارم.
پنجشنبه شب محو تماشای آسمان ابری و مست نوازش نسیم مرطوب و خنک خواب میروم.
بالاخره حوالی چهار صبح جمعه سیلی کمجان باران بیدارم میکند.
پس اومدی آخرش!
همسر را هل میدهم به سمت پنجاه درصد خودش اما کمی بعد کجباران انگار کجتر میشود شاید هم تندتر و باز میخورد به صورتم.
خوشحالم. بال درآوردهام…بلند میشوم. عکس و فیلم میگیرم و فکم از خندهی پت و پهن بسته نمیشود.
دقایقی بعد با همسرم همزمان یاد منبع آب خاکستری میافتیم. البته خالیاش کرده بودیم و شلنگش را گذاشتهبوديم توی باغچه ولی خوب است سری بزنیم.
باران قضیهی سیلی را جدی گرفته و محکم میزند به سر و کلهمان.
به زیر بالکن که میرسیم شوکه میشویم!
آب از نقطهی سرریز منبع به شدت و قدرت ترسناکی در حال پرتاب به بیرون است. کف فضای منبع را هنوز کفسازی نکردهایم و این مقدار آب خیلی ممکن است به ساختمان آسیب بزند.
صدرا را صدا میزنیم و در دو سه ساعت پیش رو هرچه پت و مت درون داریم رو میکنیم!
نبرد تن به تن
اول به پولیکای قطور یک زانویی میزنیم و نوبتی نگهش میداریم دم سرریز تا از آن طرف هدایت شود سمت باغچه و روی کف گلی و نیمکارهی فضای منبع نریزد.
صدرا با بیل راه برگشت آب را سد میکند.
من لوله را با بدبختی نگهداشتهام در حالی که یادم نیست خندهی پت و پهن را کی و کجا گم کردم.
یکباره دستم میلغزد و آب از کنار لوله و از طریق آستینم وارد سرتاسر اقلیم وجودم میشود.
سعی میکنم درستش کنم که کامل در میرود و آب خاکستری با وقاحت و شدت میخورد به صورتم و از راه یقه تا هم فیها خالدون جاری میشود. حتی نمیتوانم گریه کنم چون وارد دهانم میشود. همسر به دادم میرسد و پست را تحویل میگیرد.
یاد شوخی داداش میافتم! ابر گفتهبود یزدیا میشورمتون! اما باورم نمیشد با آب خاکستری این حرکت شنیع را انجام دهد.
حالا نه که خیلی چیز بدی بودهباشد برنج و میوه در آن شستهبوديم و دوش بدون شامپو گرفتهبودیم. البته من خیلی سپردهبودم که همه موقع دوشگرفتن مودب باشند اما خب میدانستم که گاهی نبودهاند!
پسآب بو نمیدهد و در واقع به احتمال زیاد در آن حجم بالای آب باران کاملا ناچیز شدهاست اما حس بد شستهشدن با پسآب کلافهام کردهاست.
یک شلنگ دیگر را وارد منبع میکنیم و همسر بینوا با مکش بخشی از آب را هدایت میکند به باغچه؛ اما ورودی همچنان زورش بیشتر است.
حتی شلنگ قطوری که با حرارت اندازهی خروجی سرریز کردهایم هم پرقدرت آب توی باغچه میریزد اما به گرد اقیانوس هم نمیرسد. حالا حداقل از شر آن پولیکای لعنتی راحت شدهایم.
بوی بهبود
حسابی مستاصل شدهایم که صدرا پیشنهاد میدهد با ظرف از بالای منبع آب برداریم.
پیشنهاد خوبی به نظر میرسد. با دو تا پارچ چنبره میزند سر منبع و من و همسرم نوبتی پارچها را خالی میکنیم توی باغچه.
بعد از دقایق طولانیای در حالیکه تا مغز استخوان خیسیم صدرا اعلام میکند که دسترسیاش سخت شده و نفس راحتی میکشیم.
سرعت و شدت باران کم شده و گویا سه شلنگ خروجی دیگر توان انتقال آب را دارند.
سالگرد ازدواج با کیک و شیرعسلی
حوالی هفت صبح تمیز و خشک و مرتب نشستهایم دور هم.
سارا چای گذاشته. چای مینوشیم و کیک شیرعسلی مریم مشهدی میخوریم که بیرحمانه خوب است. بیست و سه سال پیش در چنین روزی عروس بیست و سه ساله بودم.
جشن باشکوهی برای سالگرد ۲۳ سالگی نیست اما لذیذ و خوشطعم است. بعد از آن رزم مشترک خیس با حس عمیق “این ماییم” دور همیم.
بعد که سری به کوچه میزنیم میفهمیم زیرزمین چند خانه را آب برداشته و همسایهها آشفته و نگرانند.
خندهی پت و پهنم نمانده اما نمیتوانم از بوی این باران مفصل سرمست نباشم.
کاش مثل اجدادمان میتوانستیم حریف قهر و مهر طبیعت باشیم.
کاش میتوانستیم بر قشنگی و لطفش گشوده باشیم اما نگذاریم آزارمان دهد.
کاش مثل اجدادمان بلدت بودیم ای اقلیم بیقرار!
اینطور مواقع هنر دست معماران و مهندسان شهرسازی رو میشود. که چقدر خوب از احدادمان آموختهاند و به کار بسته اند. ایکاش یاد بگیریم در همهکارها اون کوک چهارم را هم بزنیم. اونطور شهرمون را بسازیم که خونه خودمون را میسازیم. اون طوری کار بقیه را انجام بدیم که گویی برای خودمون هست و
یک نکته مهم دیگه که برای شهرمون حیاتی هست الهی سیستم آب خاکستریتون گسترش پیدا کنه به همه خونهها 😀
الهی حال دلتون همیشه خوب و شادیتون پایدار باشه😍
بله متاسفانه هنر دست ماهاست. محیط چی داره غیر از طبیعت و معماری. اولی که کار دست خداست دومیه که تعیین میکنه با نعمت خدا کیف کنیم یا آسیب ببینیم.
خیلی درد داره که تا مغز استخون تشنه باشی و آب که میاد ندونی چه کارش کنی
درسته سلاله جان استفاده از آب خاکستری واقعا ضروری و نه چندان پیچیده است. از اون بهتر طبیعی شدن شویندههاست که همه فاضلابو خاکستری کنه…اون رویای منه . اگر دانش شیمی داشتم میرفتم دنبالش. اما همین بخش بیشویندهی پسآب هم اصلا کم نیست
سلام ودرود بر شما لدت بردم
درود زهراخانم. مخلص شوما
سلام این بارون و بارونهای کم جون تر یزد همیشه به ما اینو ثابت کرده که چقدر آمادگی مواجهه با حوادث را نداریم و متاسفانه باز زود یادمون میره و البته حافظه مسئولانمون ضعیف تر از خودمونه.
راستی متن عالی بود و نمیشد نخندید، چقدر خوبه که هر مشکلی را با چاشنی طنز همراه کنیم ک تحملش راحت تر باشه و البته از این حیث تفاهم داریم . سالگرد ازدواجتون هم مبارک 🌹🌹
سلام…آره واقعا. هی میگفتن آماده باشید اما بلد نبودیم به چیا فکر کنیم و برای چی آماده باشیم. اینا باید ثبت بشه در سیستم اداره شهر وگرنه محکومیم به تکرارش.ممنون از تبریکت مرضیه جان. اولین و تنها تبریک بود فیالواقع😉
قلمتون زیبا و گیرا است. انگار قسمتی از یه داستان رو میخوندم و نمیتونستم نیمه کاره رهاش کنم. قلمتون سبز.
ممنون عهدیه جان چه کامنت دلگرمکنندهی زیبایی . برم ببینم سما چیا مینویسی