همه‌ی خانه‌های من؛ قسمت اول؛ خانه‌ی نصرآباد

باور دارم خانه‌هایی که در آن زیسته‌ام نقش قابل توجهی دارند در آن‌چه شده‌ام. می‌خواهم از تک‌تک آنها بنویسم تا خودم و مسیر معماری شهر را بیشتر بشناسم.
خانه‌ی نصرآباد
از ۴سالگی تا ۹ سالگی‌ام را ساکن این خانه بودیم. از شروع جنگ تا اوج آن در سال ۶۴. با این حال خاطراتم از آنجا در مجموع شیرین است.
بیشتر قصه‌هایی که در کودکی خواندم را در فضای آن جا می‌دیدم؛ الدوز و کلاغ‌ها، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب و حتی بعدها وقتی در بزرگسالی داستان‌های شازده حمام را که می‌خواندم خانه‌های حیاط مرکزی توصیف‌شده را این جا می‌دیدم.
دانش و عقلم می‌دانست که آن خانه‌ها قدیمی‌ترند اما قصه اینجا بود که زندگی چهار فصل را این جا زیسته بودم. حضور انسان و خانواده در آن برایم قابل لمس بود.
نگاهی به کالبد
این خانه اواسط دهه‌ی پنجاه ساخته‌شده‌بود و از آخرین بناهای دوره‌ی پهلوی دوم به شمار می‌رفت.
حیاطی مرکزی در میانه‌ی ساختمان یو شکل قرار داشت و حلقه‌ی اتصال فضاها بود.
اتاق‌ بزرگ سمت قبله‌ی رو به شمال شرق اتاق تابستانمان بود؛ یک اتاق برای هر پنج و بعدها هر شش نفرمان.
حریم شخصی یک نیاز کشف‌نشده بود که در قالب قفسه‌ای از کمد لباس و کتاب درسی معنا می‌شد.
سقف این اتاق صاف بود و ساخته شده از آهن و آجر؛ دیوارها هم خشتی نبود کولر داشتیم اما پشت بام کاهگلی و سمت استقرار با تابستان آشنا بود و بر ما مهربانش می‌کرد.
اتاق‌های زمستانه سمت مقابلش بود یعنی درست رو به قبله پنجره داشت. آفتاب غرب در عرف امروز معماری نامطلوب به شمار می‌رود اما عصرهای زمستان که بر بدنه‌ی آجریش می‌تابید گرما را برای شب به خوردش می‌داد.
در این دو اتاق تو در توی ۳ در ۴ هم هر ۶ نفرمان با هم زمستان را سر می‌کردیم.
اتاق سمت جنوب شرق که بر اساس عرف امروز معماری بهترین ارتباط با نور را دارد عملا نقش انباری داشت. یک کمد دیواری با در آینه‌ای داشت و احتمالا اتاق مهمان دیده‌شده بود اما چرا متروکه بود؟ نمی‌دانم.
حوض تقریبا وسط حیاط و باغچه سمت چپش بود که بخشی از آن زیر داربند انگور قرار داشت. بخش اعظم تابستان‌های کودکی من در این باغچه می‌گذشت در حال گل‌بازی و کشف و شهود.
این خانه همه‌ی مشکلات زیستن در یک خانه‌ی قدیمی را داشت اما عملا فاقد اغلب زیبایی‌های آن بود؛ نه هندسه و نظمی شیرین نه ارسی و شیشه رنگی و تختگاه، نه آینه‌کاری و تالار و بادگیر و سرداب.
با این همه حیاط میانی جان خانه بود. الزام عبور از آن برای رسیدن به سرویس و آشپزخانه در همه‌ی فصول زندگی را سخت می‌کرد اما دیدار ناگزیری رقم می‌خورد با آب و خاک و گیاه و هوا؛ دیدار ناگزیری که ناخودآگاهمان را به روح طبیعت وصل می‌کرد. 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا