گفتم: وقتی موضوع حرفزدن برای معلمین دبستان مطرح شد خوشحال شدم. قصهی محیطزیست که برسد به آموزگاران یعنی میشود به آینده امید بست.
خانمی دست به اعتراض بلند کرد که: جوری حرف می.زنید انگار ما تا حال هیچ عرقی روی محیط زیست نداشتهایم! گفتم: به والله که همین اعتراضت را هم کلی دوست دارم!
گفتم: کارد رسیده به استخوان. روشن نگهداشتن چراغ شادی و امید در این زمانه دشوار است.
در زمانهای که معیشت روز به روز تنگتر میشود و آینده مبهمتر، مشکل است روشن و روبراه بمانیم. این است که ما عزم کردهایم چیزی را که هنوز تعلق کامل به ما دارد بیشتر دریابیم.
عزمکردهایم سطل آشغالهایمان را فتح کنیم و این است آرمان ما!
سطل آشغالهایمان را گذاشتهایم زیر نور مشاهده و آگاهی تا بفهمیم چرا و چگونه “دور میریزیم”
از دور گفتم و مصائبش. از اینکه زهری را که به تنش میریزیم با آب و خاک و هوا پس میریزد به جانمان.
گفتم: مصنوعات دورریختهشده، خطای ماست که هر روز نگاهش میکنیم تا راهی برای نساختنشان بیابیم. اما پوست میوهها خودش درست است. نادرست جایی است که برایش انتخاب میکنیم.
ایستادم و گفتم: جای نعمت لطیف خدا توی کیسهی زباله نیست. موقعیت اشتباه از هر درستی نادرست میسازد و از هر لطافتی کثافت. کیسه زباله از همنشینی آبِ مایهی حیات با پلاستیک و مصنوعات شیرابه میزاید و این مولود شوم قاتل فردا و حتی امروز ماست.
گفتم: حرکت بزرگ، آن زمانی اتفاق میافتد که سیستم حکمرانی برای دورریزها هزینه ایجاد کند و برای مصرف درست پاداش؛ اما حاکمیت فعلا چنین عزمی نشان نمیدهد. این است که ما حالا و همیشه به فتح کامل سطل زبالههای خود فکر و عمل میکنیم.
پوسماند میسازیم تا به مصاحبت نامبارک طبیعت مرطوب و مصنوعات مسموم پایان دهیم و در ساخت شیرابه سهیم نباشیم.
خوب گوش دادند خوب پرسیدند و قلبم روشن شد!
به تنها عکس گرفتهشده که نگاه میکنم یاد شکلات و نسکافه و ارده کاکائویی میافتم و اینکه چقدر بیهوا با دکور ست شدهبودم!
تو خودت قند و نباتی…..شکلاتی….شکلاتی
…..که به دل اینقد میشینی🤗
پای کامبیز هم به قضیه باز شد! 😂 ممنون زینب جان