سفر از خود تا شیراز؛ به بهانه‌ی آخرین مسابقه‌ی کتابخوانی قرن

نشسته بودم لبه حوض حیاط ماه‌نشین و فکر می‌کردم چقدر نیاز دارم از تبلور کالبد آجریم عمارت فروغ کمی دور شوم.
یادم آمد شنبه اعلام نتایج مسابقه نقد کتاب است در شیراز و حتما اوت شده‌ام اگر خبر نداده‌اند. زنگ زدم گفتند نتیجه سکرت است تا لحظه آخر اما بیا! دلم عمیقا شیراز خواست.
شیراز معدن لب لعل است یا چی‌چی نمی‌دانم اما مرا یکجوری دلبسته می‌دارد که درکش برای خودم هم آسان نیست. از سویدای جان نالیدم: شیراز مرا بطلب!
شب نشده عمارت فروغ و ساکنانش هلم دادند که برو! و شیراز به شیرینی مرا طلبید.

بلیط اتوبوس گرفتم و سحرگاه شنبه رسیدم به خانه‌ی دوستم سرور.
صبح شنبه را با سرور و حکیمه بودم؛ دوستان معمار، سبز و جوانم.

شیرازگردی


خانه اول دیدار، باغ جهان‌نما بود. اردیبهشت خنک و خلوت باغ و درختان توت بغل واکرده‌بودند. سفری بود روحانی و در حالی‌که جهان‌های متفاوتمان را جیک‌جیک‌کنان سهیم می‌شدیم مشت مشت توت از زمین چیدیم و رفتیم به عرش.
بعد کتابخانه ملی را دیدیم. پنجره‌های مربع و مکرر و حجم شیشه‌ای عجیب میانه، عبوس نگاهم می‌کرد و هرچه سعی کردم چشم تو چشم شویم  نشد از بس که خودش را گرفته‌بود. در مثل، ساختمان، یک پزشک متخصص فک و  دهان پنجاه و هشت ساله بود که نه خاطره‌ای داشت نه شعر و قصه‌ای بلد بود. موجود وسواسی و سختگیر و بی‌نمکی که کسالت‌باریش به خمیازه‌ات می‌انداخت. 
دافعه‌ی ساختمان را که دور زدیم رسیدیم به کافه‌ای کوچک در گوشه محوطه. بچه‌ها گفتند گویا کانکسی در جریان ساخت و ساز اضافه آمده و معماری رند با چند حرکت کوچک و ساده از آن کافه‌ای راست هم کرده است.
یکجوری بدون کار زیاد قلق محیط دستش بود که آدم حیرت می‌کرد. چند تا تیر و تخته و آینه را چنان با زمین و هوا و درخت دست به دست داده و حوض اکنون ساخته‌بود که نمی‌فهمیدی از کجا خورده‌ای. مثل غذاهایی که اجزای اصلیش ساده و معمولیند اما آن دانه‌های فلفلی که زیر دندان می‌شکفند و آن عطر گیجی که آخرش نمی‌فهمی مال یک سبزی ناشناخته‌ بود یا ادویه‌ای غریب.
غذاهایی که احترامت را به شکل اسرارآمیزی برمی‌انگیزند.
این یکی سی و هشت ساله‌ای می‌نمود که نه پول داشت نه آینده اما بدمصب زبان ریختن بلد بود و مطلقا حوصله سرنبر! می‌شد به بهانه‌ای بنشینی و زمان را پیشش گم کنی.
بی‌ دل و دستار و بیش از حد لزوم ماندیم و عکس گرفتیم و نگاه کردیم و باز توت خوردیم.
حالا نوبت حافظیه بود و وقت تنگ. دلم گرفت. حافظیه را خلوت می‌خواستم و طولانی. آرام و متلاطم پا گذاشتم در محوطه و همانطور که پیش می‌رفتم روح و حضور و جان بود که نشست در تنم.
بعد، برای لحظه‌ای کوتاه، باد، جمعیت و زمان را برد و پای سنگ مزار کتاب را گشودم و غزلی مهجور آمد:
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع
به مردمی نگاه می‌کردم جان به در برده از دو سال سخت و جهنمی که هنوز نفس تازه نکرده از کرونا غلتیدند در غم ناگزیر و چاره‌ناپذیر نان. که هرچند قبلا هم بود اما نه با این کمند تنگ و این درجه از شدت و بی‌رحمی. بغض کردم و حیرت از حال و فال حافظ که دوباره زده‌بود به هدف.
وقت ناهار شده‌بود. از دست‌پخت گیاهی حکیمه واقعا حظ کردم. حمص به غایت لطیف و خوش‌طعم و خوراک نخودسبز در ترکیب به‌اندازه‌ی مزه‌ها غوغا می‌کرد.
شبیه بود به آن کافه و طعمی داشت ساده و قشنگ و پر از راز.

مجتمع فرهنگی آبی


حوالی ساعت سه رسیدیم به مرکز فرهنگی آبی.
از همان دم در تصمیم را گرفتم: معمار حی و حاضرش را از روی بنایش مورد جاج اساسی قرار می‌دهم‌! و چه باک؟ علاج یک معمار زخمی از جاج چیست؟ جاج دیگر معماران.
بیس خانه قدیمی ریزه‌کارهایی داشت کولی‌وار و شیرازمسلک. قلم‌موی دیزاین اما تقریبا همه اجزای ریز دیوار و سقف را یکپارچه به آبی نفتی شیکی آغشته بود.
شاکله عجیب و تداعی‌آور صندلی‌ها و نردبان به خجالت و خنده‌ام انداخت! و سرانجام نطق تحلیلی‌ام را برای سرور ارائه کردم:
بعضی بناها می‌گویند: تو! می‌گویند: بیا! می‌گویند: تو عزیزی!
اما بعضی دیگر می‌گویند: من! می‌گویند: به من چه؟ می‌گویند: مرا ببین! عزیز منم!
یکپارچگی، یکرنگی و فقدان تکثر اینجا مرا بیشتر یاد گروه دوم می‌اندازد.
مرکز فرهنگی آبی، چهل و هشت ساله‌ای عبوس و جذاب و کنجکاوی برانگیز بود که مرا گرفت اما زود ول کرد. بویی تلخ و سرد و گیرا داشت که دروغ چرا؟ جایی از جانم را نواخت؛ اما عمر درگیری کوتاه بود! یکی دو چرخ که در راهروها زدم زود علاج شدم و فارغ.
جاج، تمام! جگر، خنک و برنامه اعلام نتایج شروع شد.
آقای درویش درباره مسابقه و جرقه آغازینش حرف زد. درباره‌ی مرد دوچرخه‌سواری که به آبی آسمان ایران عاشق است و دو سالی است که خواسته داراییش را خرج رواج آگاهی و کتاب کند. به مسافر یزد هم لطف داشت و “مهربان با آب و خاک”ش را هم  بسی گرامی داشت و بسی ذوق کردم.
نتایج را آقای امتیاز اعلام می‌کرد. نقد و تحلیل هر کتاب سه برنده داشت. پدیده‌ی برنده‌های مسابقه نقد کتاب، رقابت مادر میانسال و پسر جوانش بود که برای من فوق‌العاده جالب بود.
در حالی‌که سعی می‌کردم خودم را بی‌تفاوت و مشغول تماشای محیط نشان بدهم یه گوشه مخفی از وجودم داشت نقشه می‌کشید که اگر اسمم را نبردند چه جوری سوسکی غیب بشوم که پیش آقای درویش و سرور ضایع نشوم بابت این سفر؛
سرانجام برنده‌ی رتبه‌ی سوم نقد جای خالی سلوچ اعلام شدم و مشتاق خواندن نوشته‌ی نفر اول و دوم. هم خوشحال شدم که: “اوخ جون بهتر از منم هستن!” و هم سفت و پرزور حسودیم شد که “عی بابا کی بهتر از من آخه؟!”
عصر حلقه‌ی الفتی در سمت کافه تشکیل شد به میزبانی آقای درویش و با چیزکیک و یک گالن چای غلیظ و نبات، در پرونده سالم‌خواری از صبح خدشه‌ای جدی وارد کردم. البته ناگفته نماند که سردردم هم ناپدید شد.
آقای درویش مثل همیشه در کار پیوند دادن و دست به دست دادن آشنایان از هم‌بی‌خبر بود. حرف زدیم، شماره و کارت و آیدی رد و بدل کردیم و لحظات روشنی رقم خورد.
در نهایت، پدیده‌ی کافه‌نشینی عصر هم برخورد گلایه‌آمیز کافه‌دار بود نسبت به سرور. جل‌الخالق که جای شاکی و متهم عوض شده‌بود. کافه‌چی طلبکار بود که خوراک مناسب یک خامخگیاهخوار را در منو ندارد! (مثلا یک برش میوه‌ی فصل)

پیاده و شاد خامخوارن


حوالی شش و نیم عصر از آبی زدیم بیرون و شروع کردیم به قدم‌زدن.
هوا خنک بود و اردیبهشت، ساغر عشرت بر کف دنبالمان می‌دوید. لحظاتی پی یک جوی بازیگوش وارد کوچه‌ای فرعی شدیم که به شکل عجیبی زیبا بود.
سیر از تماشا که برگشتیم به خیابان گله‌گذار بودیم که: شیراز! یه مشت توت به ما ندادی!
چند قدم بعد دوباره درختهای توت نمایان شدند. راه رفتیم و حرف زدیم و داد از دوریها ستاندیم.
بعد به تقلید از سرور برگ درخت انگور و نخودفرنگی خام خوردم و جل‌الخالق که مزه و حس خوبی هم داشت. زندگی چه شوخی‌هایی که بلد نیست!
بعد از حدود سه ساعت پیاده‌روی رسیدیم به خانه‌ی سرور.
مادر سرور سفره رنگینی از خوراکی‌های خام و سالم چیده‌بود و تجربه عجیبی از شام‌خوردن شکل گرفت. باورم آمد که پدر و مادرش هر دو به شکل ملایم و بی‌آسیبی مهربان و سلیمند و آرامش عجیب و صلح بی‌نظیری در هوای این خانه حضور دارد.
بعد از آن همه راه‌رفتن، توپک‌های معطر خرما، نان خام ویژه‌ی سرور با سبزی‌خوردن و گردو و کاهو سیری سبک و متفاوت و خوابی آرام برایم آورد.
در خلسه‌ی قبل خواب قول یک سعدیه‌ی مفصل را از سرور گرفتم و از هوش رفتم.

کلاه سروری


صبح معجون مغذی‌ای از موز و سیب و گردو و بادام و ارده روی میز صبحانه بود. دم رفتن حس کردم بدون هیچ چیتان فیتان سمت سعدی رفتن بی‌حرمتی است. در حد وسع کمی کرم و سرمه زدم و راهی شدیم.
مثل همیشه از بچگی دم آخر سفرهای خوب دلم گرفته‌بود و رفته‌بودم روی دور “نموخوام برگردم خونه”. بهانه‌گیرانه هماهنگ با ریتم تصنیفی که پخش می‌شد قدم برمی‌داشتم و دلم مأیوسانه می‌خواست که زمان بایستد.
تمام شگفت‌زدگی و عشقی که غزلهای سعدی در سی سال گذشته به جانم ریخته تبدیل به شوق زیارتی طولانی شده‌بود و دلم نمی‌خواست برگردم اما چاره‌ای نبود بلیط داشتم.
دم در رسیده بودیم که دستگاه پخش، “ز کوی یار می‌آید” شجریان را گذاشت. چنگ انداختم به بازوی ظریف سرور که به خدا اگه برم! و به دو برگشتم سمت محوطه. خندید که: من آرومتر میام.
رسیدم به جایی خلوت نزدیک پخش صوت. ۲۵ اردیبهشت بود روز فردوسی. سر مزار سعدی بودم و شجریان غزلی از حافظ را می‌خواند. یک ضیافت تمام عیار بود که هیچ چیزی کم نداشت:
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام جستن چیست؟ ترک کام خود گفتن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی…
مثل قطره‌ای ناچیز در اقیانوس ابدیت بودم که ناگهان نوشیده شده‌بود. بی‌شک نیرویی وجود داشت که مرا بلد بود. می‌دانست چشم و گوش و لامسه‌ و ادراکم چقدر و چطور با این فضا و ریاحین و نواها و تصاویرش الفت دارد.
دیگر دست خالی برنمی‌گشتم. از جا برخاستم. سیر و سرشار و کلاه سروری بر سر با سرور و شیراز قشنگش وداع گفتم.





2 در مورد “سفر از خود تا شیراز؛ به بهانه‌ی آخرین مسابقه‌ی کتابخوانی قرن”

  1. سلام نجمه جان
    چه خوشحالم که اینجا سفرنامه‌ت رو گذاشتی و ما رو هم در لذت سفرت شریک کردی.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا