شاید این سختترین و چالشیترین سوال عمرم باشد!
امروز تا ته مرزهایم رفتم و کوشیدم که فریاد را با زمزمه مقهور کنم اما زور زمزمه هم نرسید.
شنیدهنشدن سنگین و دردناک است.
خیلی دردناکتر از تاییدنشدن.
حس فریاد زیر آب. حس گیر افتادن در کابوسی لجوج و ناتمام.
وقتی حس میکنی طرف تو را نشنیده حتی ممکن است خودت را گمکنی و خودت هم صدای خودت را نشنوی یا کمتر بشنوی یا باور نکنی.
آدمها با شنیدن هم گنج گرانقدری به هم هدیه میدهند. گنجی که قیمتش با تایید و موافقت قابل قیاس نیست!
موافق شاید تیمت را بزرگتر کند یا تکرارت باشد اما شنونده، تو را با خودت مواجه میکند. طنینت را بازمیتاباند. آینهات میشود و کمکت میکند خودت را بازبینی!
نشنیدن، بد ستمکاری است.
آن که صبر خردمندانهی شنیدن را در آستین دارد تو را به تو پس میدهد و به تو قدرت ساختن و بازساختن و بهبود تو را میدهد.
اما وقتی شنیده نشدی وقتی همدلی ندیدی وقتی به جای آینه دیوار دیدی بسیار محتمل است که خودت را گم کنی.
حالا سوال استخوانشکن این است:
آیا بلدی با آن که تو را نمیشنود همدلی کنی و شنوای او باشی؟
آیا صدای زاری آن کودک شنیدهنشدهی درونش به گوشت میرسد؟
آیا توان داری که صبورانه و همدلانه بنشینی مقابلش و ناشنواییش را بشنوی؟
آیا بلدی این صبر و همدلی را آلودهی انفعال و مظلومنمایی نکنی و آنقدر طاقت بیاوری تا آفتاب طلوع کند؟
طلوع میکند؟ نمیدانم. اما امروز حس کردم پشت چنان کوه بلند و مهیبی شاید خورشیدی باشد که من هنوز یارای دیدارش را ندارم.
امروز، تلخ و نفسگیر شنیدهنشدم و دریافتم که همدلی با آن که همدلی بلد نیست را بلد نیستم.
امروز با همهی اندوهی که آمد نشسته روی شانههایم، گرمای آن بشارت محتمل پشت کوه روشنم کرد.
امروز با تن و روان یخبسته، عاشق آن آفتاب احتمالی پشت اینکوه بلند شدم.
و عاشقی در هر حال مبارک است.
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود…
امیدوارم اون خورشید بزرگ اگر از پشت کوه بلند مقابل بیرون نیومد در قلب خودت ظهور کنه.. طوری که بتابه بر دل و دامن همه ی کوههای عظیم و دیوارهای بلند…
سلام بردوست
گاهی فقط همدلی نمی بینی که شاید چندان مهم نباشد اما گاهی نه تنها با توهمدلی نمی شود که حمله هم می شود … این بسیاردردناک است …
تجربه تلخی دراین زمینه دارم درمرگ یکی از عزیزانم
سلام مهناز جان…خوشحالم اینجا کامنتتو میبینم. یادش بخیر روزگار بلاگفا
خواهش میکنم رفیق.
من البته هنوز بلاگفا رو رها نکردم:
http://kokabesabz.blogfa.com
یه جورایی شبیه خونه اول هست یه خونه قدیمی که هرچند ساده و خشتی و کاهگلی، ولی بوی و عطر خاطره از در و دیوارش تراوش می کنه
خاطرات تلخ، خاطرات شیرین …
یادش بخیر چه برو و بیایی داشتیم به خونه هم
هرچی زدم رو آدرس وبلاگت نمیاره حالا شاید چون با گوشیم. برو بیا گفتی و کردی کبابم! من حدود یه ماهه هر روز مینویسم اینجا. در واقع در یک عهد دویست روزه ی هر رونویسی هستم با خودم و دوستانم. البته میدونم که اون بوی کاهگلی که میگی شاید اینجا نیاد و یه مقدار موضوعدار و هدفمنده مطالب ولی به هر حال مینویسم و گاهی هم یه مشت کاهگلی آب و علفی چیز باطراوتی به هم میرسه 🙂