متن ذیل را برای یک مسابقهی کتابخوانی نوشتم که رتبه دوم را در تحلیل و معرفی کتاب کسب کرد.
***
تندادن به شوری جمعی برای خواندن و فهمیدن و هضم مفهوم «حال وطن» تصمیمی بود که مرا به مطالعهی جدی و دقیق کتاب «صنعت بر فراز سنت یا در مقابل آن» فراخواند.
قبل از هرچیز این فراخوان و این سنت نیکو را پاس میدارم و امیدوارم این رخداد مبارک زین پس مکرر باشد.
خواندن این کتاب در روزگاری که از هر کران «از ماست که بر ماست» و«اینجا ایران است» میشنویم حس عجیب و جدیدی داشت که روزها و به گمانم تا همیشه مزمزهاش خواهم کرد.
من به واسطهی تحصیل در محیطی سنتگرا همواره با انگارهی تقابل سنت و مدرنیته روبرو بودهام و کلیشهی سنتی فکر کردن با ابزار مدرن را آزمودهام. میدانم که چیزی با ضد خود جمع نمیشود و ادعای همراهی سنت و مدرنیسم تا حدود زیادی واهی است.
اما این کتاب در جلوهی اول با نام خود اصلاحیهای به این کلیشه زدهاست و سنت را نه با مدرنیسم که با صنعت سنجیده است. نام را که دیدم دانستم قرار است آشتی یا قهر پایه های پایدار تمدن را با امتداد امروزینش بسنجیم و این شدنی به نظر میرسید.
چند سالی است که نگاه کردن صادقانه به خود و جستن عیب کار در خود به درستی شیوه یا دست کم شعار جماعتی ازمردم اصلاحجوی ما شده؛ اما در اغلب موارد بیش از حد انصاف خود را متهم ساختهایم و اغلب در محدودهی نامناسب، اتهام خود را جستهایم. بسیار به هم گفتهایم که مشکل در ذات ماست ما ایرانیها از اساس تکرو هستیم و مزور، اهل تعارف و دروغگوی و غیرجدی و همین صفات ما را در سطح پایینی از رشد و تمدن نگهداشتهاست. بارها دلمان خواسته که تلاش کنیم از آنچه ماهیتمان معرفی شده فاصله بگیریم و دیگر شویم اما آسیب ها چنان جزء ذات ما خواندهشده که در این کارزار دچار خودباختگی شده و عزت نفس و شهامت خود از کف داده و پیروزی را ناممکن دیدهایم.
این کتاب بر آن است که نشانمان دهد آنچه هستیم نه ذات تاریخی و دیرسال ما که نشانگان بیماری سدهی اخیر ماست بیماریای که اگرچه خود آن را پذیرفته و به درون راه دادهایم اما ژنتیکی نیست و عامل بیرونی قدرتمندی در کار بوده که با انگیزهی بسیار و تداوم دائم بر سیستم ایمنی تاریخی ما تاخته است. این کتاب میکوشد به ما یادآوری کند که ما مقصر و متهمیم اما نه به واسطهی ذات تنبل، کارگریز، تفردجوی و بیبنیهمان بلکه به این خاطر که گذشتهی پرمایهی خود را نخوانده و نمیخوانیم و نمیدانیم.
امروز غرق در عواقب این نخواندن و ندانستن دچار توهم شدهایم که هرگز به راستی سعادتمند و سزاور نبودهایم.
کتاب بر این توهم خط تردید میکشد و اذعان میدارد که بله ما مقصریم اما چون عامل یغماگر بیرونی را نادیده گرفتهایم و امروز با تصور ریشهیابی درونی چنان بر خود تاخته و از خود نسق کشیدهایم که رمقی برای خودباوری و خودیاوری در ما نماندهاست.
کتاب ما را دعوت میکند به گذشتهی نه چندان دور خود نگاه کنیم و به یاد آوریم که تمدن و توسعهای پر قدر داشتهایم. تمدن فربه و جانداری که رمقش را از منابع نادزدیدنی و تمام نشدنی انسانیمان میگرفتهاست؛ منابعی همچون همت و سختکوشی و خودباوری و خودبانی و خودبسندگی و یاریگری که در ساحت امن وجود اجدادمان آشیان داشته بدون اینکه از اساس به یغمارفتنی باشد.
کتاب یادمان میاندازد که باختن ما از آنجا آغاز شد که رمق راه و روزی ما عوض شد.
روزگاری رسید که رزق و روزی ما در قالب مایع سیاه و بدبوی نفت از زیرِ زمین جوشید و تقصیر آنجا آغاز شد که منابعِ با خون دل به کفآمدهی تاریخیمان را به اندوخته تجدیدناپذیر زیر پایمان تاخت زدیم. الله الله که تلف کرد و که اندوختهبود!
باختن ما از آنجا شروع شد که یادمان رفت گنج، مائیم نه آنچه زیر پای ماست.
پدران و مادرانمان را، قبیلهیمان را زیر گل کردیم و ذخایر زیر گل شد قبله و قبیلهمان.
یغماگر ما میدانست برای اینکه خاک و زیر خاک را ببازیم باید از خود عقب بنشینیم و آمادهخواری را بچشیم و آموختهی آن شویم. خار چشم او حمیت و زور بازو و اندیشهی جستجوگر و هوشمند نیاکانمان بود که به مکر و افسون و صبر یکانیکانش را برکشید و آنگاه تباه گشتیم.
امروز تا زانو و بلکه تا سینه در گل پرژرفای امکاناتمان زمینگیر شدهایم و جز حماقت محرز و بیرحمانه مادرکشی و مادرفروشی (حراج منابع خام) راهی برای زندهماندن در خاطرمان نماندهاست.
با وجود این اوصاف چشمانداز مطلوب این کتاب هرگز سناریوی عوضکردن جای دزد و مالباخته نیست؛ نگارنده، ادامهی این سبک از غارتگری را حتی خارج از چارچوب اخلاق و انسانیت دیگر ممکن نمیداند. زمین و آسمان ما دیگر تاب این حجم از مصرف و بهرهکشی از منابع را ندارد.
آفتاب شرق باید گرم و صریح و ستمکشیده و دردمند بر ما بتابد تا هم ما هم غارتگران ما را تطهیر ساخته عالمی نو بسازد و از نو آدمی.
آنچه این کتاب را از همسنخان خود متمایز میکند این است که مفاهیم را کلی و شعارگونه رد یا تایید نمیکند بلکه به تفصیل به معرفی و واکاوی آن میپردازد و میکوشد ما را از قضاوت به سمت مشاهدهی دقیق سوق دهد تا تدبیر و درمان را بجای خشم و کینه بنشاند.
کتاب، رویه غارتگر سرمایهداری غرب را در بستر زمانی و مکانی خودش به ما نشان میدهد؛ هرچند بشریت را در سطوح مختلف درگیر و سهیم میداند در انحرافات؛ اما غرب را برآیند و عصاره و نوک پیکان این کژرویها میبیند و اذعان میدارد که غرب همه نقاط قوت و ضعف جهان را در واکوئلهای فرهنگی خود هضم و آن را به گونه فرهنگ و تمدن خود درآوردهاست.
بخش دیگری از کتاب که برای من الهامبخش و امیدآفرین است توصیف کشورهایی در وضعیت مشابه ماست که از حضیض مذلت برخاسته سرنوشت دیگری برای خود برگزیدهاند؛ بخصوص سرنوشت پسرعموهای خلف هندیمان –به تعبیر نگارنده که به لحاظ فرهنگی و ذخائر طبیعی مشابهتهای زیادی با ما دارند بسیار درسآموز است.
روح جسور و دانایی به نام مهاتما گاندی با طرح ریشهها و بنیانها رهبر این بازآفرینی و تحول بهشمار میرود اما نکتهی نهفته، آن جماعت عظیمی است که صدای او را شنیده و توانستند با او همراه شوند. انصاف نیست اگر از حمایت ملت فرهیختهی آلمان از جنایتکاری به اسم هیتلر شگفتزده شویم و پتانسیلهای مردم فقیر هند در درک رهبر بزرگشان را نادیده بگیریم. رهبری که خوداتکایی عملی و کاربردی –نه شعاری و پرهیز از ماشینزدگی به عنوان رویکردی هوشیارانه و دوراندیشانه و متکی بر فکتها و علت و معلولها نه تعصب و تازهگریزی را با وجود و زندگیش و نه شعارهایش به آنها نشان داد. رهبری که پیشرو بود نه پیشوا!
در اثنای مطالعه، هیجان و قلم شاعرانهی نویسنده را دوست میداشتم و شعرهای ناب نگارنده لابلای متن به درستی نشستهبود اما دوستتر میداشتم و تصور میکنم شدنی بود که کتاب، خلاصهتر و حتی در یک جلد ارائه میشد. جاهایی بود که احساس میکردم مطالب در دام تکرار افتادهاست. زیرنویسهای طولانی و مکرر هم تمرکز کافی برای غرقشدن در مضمون را با خلل مواجه میکرد.
در مجموع این کتاب توانسته –بسیار نزدیک به حدی که بشود از یک کتاب انتظار داشت، درد گنگ و مبهم و عمیق عقبماندگی تاریخی در وجود مرا از مرحله احساس به مرحلهی تشخیص برساند. میتوانم به بدبینی مرسوم میانسالیم اتکا کنم و از پارهای نتیجهگیریهای کتاب مطمئن نباشم از این رو برآنم که نقدهای وارد بر آن را هم بخوانم و همچین کتابهای مشابه با دیدگاه متفاوت را اما آنچه قطعا دست مرا گرفته و خواهدماند افزایش وضوح و حساسیتهایم هست؛ به نظر میرسد آنچه یافتهام نه مناظر جدید که ادراک و چشمی تازه است.
بعد از خواندن این کتاب با حیرت پای حرفهای پدرم نشستم که از پدربزرگ مقنی و خشتمالم برایم گفت؛ اطلاعاتی که قبلا هم شنیدهبودم اما هرگز به اهمیتش اینقدر دقیق نشدهبودم. زدن روزی هزار خشت و دانستن دانش شهودی و مهندسی پیچیده قنات از سمت نیایی که بارها پای قصههایش نشستهبودم شگفتزدهام کرد.
پای صحبتهای مادرم ناباورانه دانستم که مادربزرگ مادریام ماسورهورکنِ[1] بافت پارچههای ابریشمی بودهاست. یعنی در همان خانه که من کودکی میکردهام و هنوز دیوارهایش برپاست پارچه ابریشمی واقعی تولید میشده و مادرم نیز در آن مشارکت داشتهاست؛ اما در تمام این سالها هرگز جو آنگونه نبوده که به آن ببالد یا از آن حرف بزند؛ حتی با دختر سنتگرا و شیفتهی تاریخش.
دانستم مادربزرگ پدریم و عمهها و حتی دختری از آنها که چند سالی از من بزرگتر هستند پارچههای مرسریزه نخی میبافتهاند.
بر آن شدهام که سراغ بگیرم از این فن و دستگاههای خانگی فراموش شده و بربادرفته! بر آن شدهام که ببینم و بپرسم چه شد و از کی شد که کلمهی شَعرباف در گویش عامیانهی یزدی شد دشنام و توهین؟
و کتمان چرا؟ رویای نازکی به دلم خنجر می زند که روزی لباسی را بپوشم که پارچهاش را خودم بافتهام مثل ننهخدیج و ننهسکین…
در روزگاری این کتاب را خواندهام که پاندمی کرونا ماههاست بر بشریت تاختهاست و سبک زندگی به شکل ناگزیری در حال تفاوتهای بنیادی است! در ماههای آغازین کروناهراسی که وحشت از هرچه از بیرون میرسید وجودم را تسخیر کردهبود دخیل بستهبودم به آفتاب و ایوان و ریحان و مهتابی حیاط خانه و نه به شکل مشتاقانه که محتاجانه و ناگزیر، نان میپختم پنیر و ماست و بیسکوییت و ماکارونی درست میکردم موهای خودم و بقیه را کوتاه میکردم و حتی تلاش میکردم ابزارهای ساده بسازم از آنچه هست!
خودبسندگی، نه تفریحانه که زبر و تلخ و سنگین در قالب یک بلیط بختآزمایی مرگ در جیبم بر من رخنمودهبود و از اینهمه که فارغ میشدم دامن پهن میکردم پیش کتاب صنعت بر فراز سنت که گویا مرا میدید و لبخند میزد که:
بله فرزند! همین را میگویم! تو هم شراب خودی هم شرابخانهی خود! سوال تویی و پاسخ نیز تو!
این کتاب را بخوانید! البته که شیرین نیست اما نهیب بیداریبخشی دارد که میتواند چشمهی اشکتان را بجوشاند و چشم شفقتتان را بگشاید بر زخمهای غریب این وطن بلاکشیده و دست همت و عزمتان را از آستین خمودگی و وانهادگی بیرون کشد تا خودشدن و خودبودن و خودپایی را مشق کنید!
***
خلاصهای از متن در روزنامهی شرق
[1] اصطلاحی در لهجه یزدی برای کسانی که نخ را دور ماسوره میپیچیدند