گوشت یخزده را که بیرون میاورم پیمانکار زنگ میزند که نمونهی آجر و سنگ آوردهاند بیا و ببین و انتخاب کن! دیروز چهارشنبه آبی بود و یادم رفت پس امروز قضایش میکنم گوشت یخزده برمیگردد توی فریزر.
عدس و برنج را خیس میکنم. اسمس میزنم به همسر که گردو یادت نره حتما لازمش دارم امروز؛ عدسها را میریزم توی قابلمه. به صدرا میسپارم که اگر برگشتنم طول کشید روشنشان کند. لباسها را از روی بند جمع میکنم دو پیراهن دیگر به لباسهای روی میز اتو اضافه میشود.
بعد به تاخت میروم سمت عمارت.
سنگ سفید تیشهای دم در است. سنگ را درجا میپسندم. مواقعی که بهترینها ساده خودشان را نشان میدهند زود بر سختگیری و تردید غلبه میکنم و تا پشیمان نشدهام به اکیپ ساخت منتقلش میکنم تا راه برگشت سد شود. آخ که تصمیمها چه دشوارند باید همهی چیزهای دیگر را به پایشان بریزی!
سرپرست کارگاه با دو قطعه آجر در دست جلو میاید. برند را میپرسم میگوید: سنتی قم.
ای داداش سفارش من سنتی یزد بود که! به پیمانکار زنگ میزنم؛ میگوید: عه اشتباه متشده. دندانهایم را به هم فشار میدهم و لبخند میزنم.
استحکام و بومیبودن آجر یزد را میخواهم و تنالیته رنگی آجر قم را. تا میانه کوچه سرپرست کارگاه را کشان کشان میبرم تا ساختمان محقر و ارزانی را نشانش دهم. ساختمانی که نمایش به شکل هنرمندانهای ساده است و آجرهایش افتضاح. میگویم آجر یزد خوب نه مثل این یکی! نمیدانم مال کجاست.
پيمانکار نشانی پروژهی قبلیش را میدهد تا نمونهی کارشدهی آجر را ببینم.
سریع خداحافظی میکنم و راه میافتم سمت میدان مارکار.
آفتاب به قدری داغ و عمودی میتابد که چشمهایم خیلی نمیبیند از دو نمایی که گفته چند عکس کج و کوله میگیرم و کم کم چشمم باز میشود. نگاهش میکنم مثل نمای طرحم کاشی فیروزهای دارد و میشود دوستش داشت؛ اما کمی خسته است؛ به نظر شصت و پنج ساله میرسد من نمای سی ساله میخواهم سی سالهای سالم و اصیل و مسرور؛ باید بیشتر بگردم. فردا در موردش فکر میکنم. نقدا یادم باشد دارچین بخرم با گردو برای عدسپلو محشر میشود.
میرسم خانه کلید را میچرخانم و قبل از اینکه ماشین را بیارم توی پارکینگ داد میزنم: یکی اون قابلمهی عدس را روشن کنه!
بازتاب: دشواری تصمیم و کارفرمای وحشت زده! - نجمه عزیزی
بازتاب: آنچه از وحدت هرهها یادگرفتم؛ نماسازی با آجر سنتی یزد - نجمه عزیزی