یادی از باکسر؛ در ستایش اقدام فردی

وقتی پای اقدام فردی افراطی در میان باشد متّهم ردیف اول “باکسر” قلعۀ حیوانات است. اسب زحمتکشی که هربار تصمیم می‌گیرد بیشتر کار کند. اسبی که هر بار قلبش را ناروایی‌های احاطه‌کننده‌اش می‌خراشد او سهم خودش از تلاش را بالاتر می‌برد.

ضرورت اقدام فردی؛ واقعیت یا افسانه‌ای مفید

این روزها استقبال خوبی می‌شود از نماد “باکسر” که می‌کوشد با سلاخ‌خانه‌ی آخر قصّه، رگ و ریشه‌ی هرچه امید و اقدام را بخشکاند.

به نظر من الزامی حیاتی است که نویسنده‌ها هرچه زودتر یک نماد تازه خلق کنند. نمادی که نتیجه‌گرفتن از سرمایه‌گزاری، تلاش و اقدام فردی را ارج نهد.

تا آن زمان دل خوش می‌کنم به اعلام حمایت شعبانعلی از آن مرحوم.

او بی‌تأثیری جان‌کندنهای باکسر را زیر سبیلی رد کرد تا ما مستعدین در یأس فلسفی را به خردمندی‌های شیک “بنجامین” وانگذارد!

من در این فنّ شریف حتی ویولون‌نوازان تایتانیک را هم تا حد قابل قبولی ارج می‌نهم! وقتی در فاجعه‌ای ناگزیر گیر می‌افتی و نقشی در آن نداری یا دست‌کم از نقش خود در ایجاد آن بی‌خبری یا دست کمتر؛ بلد نیستی چطور در بهبود آن بکوشی؛ کار قشنگی است که تا قبل از لحظۀ غرق شدنت بنوازی و بنوازی و بنوازی و بنوا…

زمستان ۹۶؛ شروع دوچرخه‌سواری من

خلاصه که در میانۀ اندوهناک خشک‌ترین زمستان وطن و در هجوم روزافزون نابسامانی و بی‌تدبیری و پریشانی تصمیمی خوب گرفتم. تصمیم گرفتم تا از اقدام فردی کوچک و هر روزۀ خود، اگرنه پنجره؛ دست‌کم روزنه‌ای رو به امید باز کنم.

این بود که در شروع پنجمین دهۀ زندگی، پا به رکاب شدم!

بیست و چند سال پیش با دوست اصفهانیم نواز، در بارۀ دوچرخه حرف زده بودیم و گفته‌بود که جمعه‌ها می‌رود سر پل دوچرخه‌سواری.

آه‌کشان گفته‌بودم: پل که نداریم، دوچرخه‌سواری هم بلد نیستم و نالوطی برگشته‌بود که: یاد هم نمی‌گیری! چون قدّت بلند نیست!

استدلالش برایم کافی بود امّا شاهدش دیگر کارم را ساخت: پدر من هم هیچ‌وقت یاد نگرفت!

کلّا با نواز غیر از مراودات معمول دو همدانشکده‌ای یکی دو دیالوگ بیشتر به یاد ندارم؛ امّا چرا این کلام گهربار آنقدر نافذ در مغز من نشست و ماند و فرورفت؟ یحتمل برمی‌گردد به جوجه‌اردک زشت درون و استقبالش از آیۀ یأس!

پا به رکاب‌شدن یک قدکوتاه

به هرحال که یک عصر جمعه  به‌جان‌آمده‌بودم از بی‌عملی و اندوه. هوای خشک و ولرم دی‌ماه  هم کم مانده‌بود اشکم را در بیاورد، با همسرم دوچرخه را زدیم زیر بغل و رفتیم پارک شهر.

پارکینگ پارک، خلوت و وسیع بود و جان می‌داد برای آزمون و خطا و گُرمبَسّی زمین خوردن!

سوار شدم و به اتّکای دستهای قوی و مهربان او که از پشت دوچرخه را گرفته بود شروع‌کردم به رکاب زدن؛ چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شدم و مژ می‌شدم و در هر نفسم گلشن و کاشانه مُضمر!

من رکاب می‌زدم و او می‌دوید امّا روح مرحوم نواز هم از آن طرف دنیا سررسیده‌بود و دست در جیب و پوزخند زنان همراهی می‌کرد!

هی ناامیدتر می‌شدم و هی پا می‌زدم. از آن دست تلاشها بود که می‌کردی تا کم نیاوری از خودت امّا امیدی به نتیجه‌اش نداشتی. از آن دست تلاشها که نمی‌فهمیدی ذرّه‌ای تو را به مقصد نزدیکتر کرده یا نه.

نتیجه‌ی اولین تمرین خون‌بار

در راه خانه همسرم گفت: “آخرش بهتر از اولش بودی!” با این که ابداً اهل دلگرمی بیهوده نیست امّا حرفش را باور نکردم. با آن زخم خونچکان روی زانو و با آن اشتیاق و با آن بیچارگی‌ای که من دچارش بودم غیر از آن هر چه می‌گفت ستم بود!

از حالم اگر می‌پرسید؛ زخم و زیلی بودم، خسته بودم، شاد بودم، همسرم را دوست داشتم، (دعوا مرافعه و حالگیری هم کمتر از حد متعارف نداریم چشممان نزنید یک وقت!) آدمهای توی پارک را با حرکات مضحک و سقوطهای آنچنانیم خندانده‌بودم و خب قدمی هم به سمت خودم برداشته بودم؛ امّا امید چندانی به بلدشدن دوچرخه‌سواری نداشتم. رسیدم خانه، برداشتم محض خاطر دلخوشی، آمار این تلاش ناموفقم را به “محمد درویش” نوشتم.

فردای آن روز پست شدم در صفحۀ اینستاگرامش و رشتۀ کار از دست رفت. فهمیدم پشت سر خستگی تاریخ است و اگر برگردم سنگ می‌شوم، فهمیدم که چاره‌ای جز بلدشدن و رفتن تا ته مقصد سبز پابه‌رکاب‌شدن ندارم.

تمرین دوم

تمرین بعدی را تا هفته بعدی به تعویق انداختم و جمعه که رسید دوباره ترسان و لرزان، راهی شدم.

این بار پسرکم هم آمد. روحِ نواز شاد! یادگرفته‌بودم که قدّ آدم باید با دوچرخه‌اش نسبت معقولی داشته‌باشد تا موقع توقف پایش به زمین برسد طبیعتاً!

پسرک با “فردین”یتی ویژه، لاستیک دوچرخۀ خودش را برایم باد کرد و به کوچه آورد. ترسمان ریخته‌بود و تصمیم‌گرفتیم این بار اسباب شادمانی همسایه‌های خودمان را فراهم کنیم!

دوباره شروع کردم به رکاب زدن! همسرم یادگیری تقویتی بلد است و این که در یادگیرهای مهارتی، مربی نباید مداخلۀ چندانی داشته‌باشد؛ فقط حضور و حمایت و تسهیلگری. امّا پسرک، استاد استخراج قواعد و قوانین و شکار استثناهاست. او معتقد بود شیوۀ پدر برای کودکان خوبست نه برای یک آدم بزرگ که ذهنش پر از قانونها و شیوه‌هاست. شوالیه‌هایم درحالیکه سر برتری روشهایشان با هم جر و بحث می‌کردند پشت سرم می‌دویدند. من پا می‌زدم و پا می‌زدم و یکباره صدای پسرک به خودم آورد که: مامان! خودت داری می‌ری!

باورم نمی‌شد، آنها ایستاده‌بودند و من شیهه‌کشان رکاب می‌زدم.

خلاصه که در مسیر یادگرفتن قرار گرفتم؛ البته هنوز در مرحلۀ راه‌افتادن و توقّف‌کردن، مایۀ شادمانی تماشاگران را فراهم می‌کنم؛ امّا دست‌کم طلسم نواز را شکستم! (یادم باشد خبرش کنم دوچرخۀ کوچکتری برای پدرش تهیه کند!)

پی‌نوشت: چهار سال طول کشید تا دوباره قدم موثری بردارم.

(بازنشر از وبلاگ قبلی‌ام گاهی‌من)

2 در مورد “یادی از باکسر؛ در ستایش اقدام فردی”

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا