با خبر رفتن سلوچ است که پا به داستان میگذاریم و تا به خود بیاییم افتادهایم در جهنمدرهی هولناکی به نام زمینج؛ جایی که قحط محبت و دوستی و زندگی بیداد میکند. همسایه و همسایه، زن و شوهر، برادر و خواهر، پیر و جوان جز به دشنام و قهر و ستم با هم حرف نمیزنند و نان از دهان هم ربودن عرفی رایج است.
در صفحات اولیهی کتاب حتی ابرهای آسمان هم نمیبارند اگرچه هوا را تیره میدارند.
زمینج روستاست اما از شادی و خرمی و صفای مألوف روستا در آن خبری نیست. نه دستی به یاری بلند است نه صدایی به مهر؛ نه پایی به خدمت و الفت در راه است و نه گوشی به شفقت شنوا؛
آیا اخوان شعر معروفش را با نظر به این سرزمین نفرینشده سرود؟
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
راوی، دانای کل است اما بیش از همه انگار به درون مرگان راه دارد و احوالات او را عمیقتر روایت میکند. ضرباهنگ روند فقدان سلوچ را با نوسان احساسات مرگان نمیشود که ندید و بلاتکلیف و معلق نمیشود که نشد.
اول بیتفاوتی رو میکند: “برود از کله خواجه هم آن طرفتر، به گور پدرش که رفت…”
سلوچ از شور و حضور و روح زندگی حذف شدهبود از همان زمان که کارش از کف رفتهبود “نه کاری بود و نه سفرهای. هیچکدام. بی کار سفره نیست و بی سفره عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها میبندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد”
اما سلوچ حالا واقعا رفته و مرگان به یکباره یگانگی و پیوندی عمیق با شوی حس میکند؛ “عشقی کهنه، زنگزده، مهری آمیخته به رنج، حسی ناگهانی، دریافت این که چقدر سلوچ را میخواسته و میخواهد.”
زن، بیپناه و زخمی و متحیر در مقابل اینهمه رنج و بیرحمی زندگی پناه میبرد به کار و خدمت دوچندان. از دیگرسوی با طنزی تلخ از لطف محتوم روزگار دور اعلام شگفتی میکند: «انگار از این که مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است به حیرت است.
چنین چیزی راست است؟ ممکن است؟ اصلا ممکن است؟ چقدر چیزهای عجیب و باورنکردنی در این دنیا پیدا میشود!»
در اثنای امتداد روایت میفهمیم که این حال بد گذشتهای پشت سر دارد اندکی خوشتر.
گذشتهای که در آن سلوچ، تنورمال و مقنی و لاروب و دروگر و تاقزن و پشتهکش و نجار و نعلبند بود و انگشتهای پرهنرش به هر شیوه که میشد آب و نان و سرپناه و امان میداد به زندگی؛ در روزگاری نه چندان دور که آب و نان و سرپناه و امان هنوز در خانه و بین اهالی حرمت و اعتباری داشت.
اما آن گذشته را طوفان مصائب کوبانده به در و دیوار؛ زندگی اینک در نوجوانی هاجر و عباس و ابراو بیرحمانه لخت و عورشدهاست و عاری از شفقت.
سلوچ رفته است و مرگان اگرچه سوار بر کار و خدمت اما زیر بار سنگین روزگار پیاده است از هدایت سکان خانه. ابراوش حرمت زمین و مادر میشکند. عباسش نشئهی بنگ و قمار است و از فروختن هیچ چیز برای رفع خماری ابایی ندارد و هاجرش به دست خودش اسیر ستم نامرد شده.
تفاوت دیروز و امروز معمولا زیر غبار تدریج گم میشود. اما گاهی همنشینی وضعیتهای مشابه، این تفاوتها را بیرحم و آشکار عیان میکند؛ مثل جایی در این قصه آنجا که رخت عروسی بیدخورده و کهنه مرگان بر تن نحیف هاجر ۱۳ ساله زار می زند. عروس کوچک میرود که گنجشکی ضعیف باشد در چنگ باشهی بیمروت که گرسنگی طفل بیپناه را از استیصال مادرش خریده به نکاحی شوم.
قصه در وصف فرار بیحاصل هاجر در شب زفاف و جیغ دلخراشش در سیاهی شب زمینج بیداد میکند چندان که وقاحت کودکهمسری با صراحتی تحملسوز پیش چشم، عریان میشود و راه نفس سد میکند!
رخت از آن مادر است در روزگار جوانی و شادی و عاشقی که در بقچه مانده و فرسوده است.
سُر میخوری به روزگاری دور که مرگان دلداده پشت سر یار، خوشهچین بود و سلوچ، شلخته درو میکرد تا دامن یار را پر کند از برکت و حاصل. یک آبادی هم شاهد این هماوردی شیرین بود لبخند به لب. چیزی نگذشت که اگرچه فقیر اما سربلند و شاد و راضی به هم پیوستند مرگان و سلوچ. بیتناسبی رخت این عروسی بر تن هاجر مجبور و بینوا راهی برای انکار مصیبت باقی نمیگذارد.
میمانی پای این سوال که چه شد آب سر بالا رفت؟ چه شد که زندگی نارواتر شد؟ چه شد که به فاصلهی کمتر از دو دهه زندگی چنان عقبگردی کرد؟
به آبادی نگاهی بینداز! چاههای عمیق سینه زمین را دریدهاند. رسم قنات و مقنی دیگر بود. قنات میپرسید میجست ادب و آداب داشت و جز شیر از تن زمین نمیمکید. اما مکینهها که آمدند چاه عمیق که زدهشد خون خورده شد از تن زمین.
زمینج بیحرمت میشد؛ زخمی تجاوزهای دمادم.
زمین پربار سهم مالک پرمکنت بود و خدازمین به رسمی نانوشته سهم فقیران پرهمت؛ رسمی که هفت سال پیش سلوچ بنایش نهادهبود. آنچه به کار بزرگان نمیآمد به مدد کار سخت و غیورانه تا حدی آباد شد که هندوانهی تابستان اهل خانهاش را بدهد. این غنیمت ناچیز و پرزحمت، تا حال کسی را وسوسه نکردهبود اما حالا مکینه و تراکتور آمدهاند و به بهای یغمای خاک و آب میشود که بی کار و زحمت سخت هم از خدازمین بار برداشت.
مدعیان خدازمین یورش آوردهاند به یغما و این آخرین خشت دیوار سلوچ هم از زندگی مرگان و زمینج ربودهمیشود.
انگشتهای هنرمند سلوچ قیمت داشتند و ناگاه بیقدر شدند. آن مرد غیور بدپیلهی صنعتگر به یکباره بیحاصل و تباه شد و خویش و یار و خانه را گذاشت و رفت.
“سقف از فراز و دیوار از کنار کنده شد” و لطف و ملاحت و زیبایی خانه برهنه و بیسایه بر جا ماند.
حکایت زن و زمین در این قصه به هم بسیار نزدیکند.
تعرض، گاه مکینه میشود بر گلوگاه زمین گاه تراکتوری بر سینهاش، گاه در چشمهای هیز و ریش سیاه سردار میایستد روبروی مرگان وحشتزده در کنج دالان و گاه در شهوت انگشتهای شتری و نفرتانگیز کربلایی اکرم چنبره میزند گوشهی خانهی بیصاحب و سرانجام در سیاهترین صحنه قصه آن را در نکاح کریه علی گناو و هاجر نگونبخت رصد میکنیم؛
کار که نابود میشود عشق که ناپدید میشود پیوند زن و مرد قصه که میگسلد مرد که میرود تجاوز از در و دیوار خانه سرازیر میشود. زن که ملزم میشود به رزم بیامان با غم نان و رقصیدن انفرادی برای بقا در خانهای بیسقف و بیدیوار، پنجره و آینه و باغچه و حوض را غبار میپوشاند.
به گمان من “جای خالی سلوچ” حکایت این خاک است.
با خواندن دوبارهی این قصه مجاب شدم که زخمهای تن این سرزمین در سرتاسر تاریخش ریشه دارد نه مقطع کوچک و محدودی از آن و نه اشتباه قابل اجتناب نسلی شکمسیر. درمانی هم اگر باشد در تماشای کلیت این سیر و تحول است نه انکار آن و نه نظر به گوشهای از آن.
مجاب شدم که کار و صنعت و ساختار اقتصاد که سالم باشد و در جای خود، لطف و زیبایی و خانواده و انسان، به سامان میشود.