همراه دوست؛ آوارهی دردی که درد نداشت
در یکی از حملههای اضطراب بود که زنگ زد: تو را بخدا بیا! زود رفتم اما مطلقا نمیدانستم چه کنم. بلد نبودم چه کنش و واکنشی داشته باشم در مقابل وضعیتی که داشت و اینطور توصیفش میکرد: هیچ جام درد نمکنه…حالووم بده…نمیدونم چمه!رنگِ پریده، صورت وحشتزده، کم جان و بیحس و حال، خسته از ساعتها …