دکتر تاریخ زایمان را داده بود ۲۲ بهمن و اصلا به دلم ننشستهبود!
باید راه چاره پیدا میکردم براش.
۱۷ بهمن ۷۹ از صبح شروع کردم راهرفتن. گفتم امروز تولد امام رضاس، باید اونقد راه برم تا بزام!
هی مادرم گفت: چته دختر؟ هی من قِل قِل خوران و دست گرفته به کمر دور پذیرایی و نشیمن و اتاقها را گز کردم و خیال بافتم.
شب که شد خسته شدم. اومدم بشینم دیدم نمیتونم. اومدم دوباره راه بیفتم دیدم اصلا نمیتونم! گفتم: آخخخخ!
ساعت یازده شب بود.
بابا تازه موبایل خریده بود و همسرم داشت کمکش میکرد سیمکارت را جابندازن توی یک گوشی صاایران یوغور!
در حالیکه همچنان ناتوان از تغییر وضعیت، فریزشدهبودم دوباره گفتم: آخخخخخخ
همه جمع شدند دورم…
نیم ساعت بعد توی پذیرش بیمارستان مادر بودیم.
اتاق پیش از زایمان، نیمهروشن و خلوت و ساکت بود. چنین محیطی را برای منتظر سارا بودن خیلی میپسندیدم.
دقایقی بعد همسرم مادرم و همه لباسهایم رفتند و من ماندم و پیراهن صورتی بلند و دردی مطمئن.
زنی آمد برای معاینه. دستش که به بدنم خورد به شکلی واکنشی و بیاختیار جیغ زدم. عصبانی شد و تندی کرد. گفتم: ببین شما کار هرشبته من دفعه اولمه! عصبانی نشو یاد بده!
لبخند زد یاد داد و گمونم یاد هم گرفت!
درد مطمئن میآمد و میرفت.
زنی آن طرف اتاق چشم دوخته بود به من، جوری نگاهش کردم که: تو چی میگی دیگه؟
گفت: چند سالته؟ گفتم: ۲۴، نفس راحتی کشید و گفت: خب…من فکر کردم ۱۴ سالهای! موهایم را گوگوشی زده بودم و پیراهن صورتی بالاتنهکوتاه و صورت و اندام ریز گولش زدهبود که دلش بسوزد بر یک کودکهمسر مظلوم! دیگه آروم گرفت.
خیره شده بودم به انگشتهای پاهایم و به دردی فکر میکردم که علاجش زیادشدنش بود!
تا کجا قرار بود بروم؟
وحشت و درد و بیپناهی بود یک جور رهیدگی و شوق هم در کنارش. انگشتهای پاهایم را به همدیگر میکشیدم و نمیدانستم منتظر چه چیزی باید باشم.
نیمهشب شدهبود. ساعت به شکل بیرحمانه و بیسابقهای کند میگذشت. در یکی از حملههای درد زنی با دفترچهای سر رسید که: اسم فامیل آدرس محل سکونت؟ یه کمی جواب دادم و بعد داد زدم ولم کن! گفت: میخواستم حواست از درد پرت بشه!
حوالی ۴ صبح مامای اصلی با قیچی آمد و گفت: آمدهام کارت را راحت کنم. تا آمدم شوکه شوم کیسهی آب را پاره کرد و درد هجوم آورد.
درد زیاد شده بود و فاصله کم… داشتم به تمامی غرق میشدم در درد، داشتم علاج میشدم!
منتقل شدم به اتاق اصلی. ماما مهربان بود و کاربلد. با ملایمت در گوشم چیزی گفت به این مضمون: نترس مراقبتم! هربار که درد آمد کمکش کن که بیشتر بشه و هر ثانیهای که نبود نفس بگیر تا جون داشتهباشی درد بکشی!
درد شدهبود عزیز دل همه! همه دور او میگشتند!
آن ثانیهها خیلی محو و مات بود و زیبا. انگار در جهان مادی نبودم درد میکشیدم اما نبودم. تجربه خیلی خیلی عجیبی بود. با در و دیوار با ماما و پرستار و با همهی عضلات تنم همصدا شده بودیم: بیا سارااااا!
با آنچه دربارهی زایمان شنیدهبودم هنوز منتظر حجم بزرگتری از درد بودم که صدای لطیف گریهای نرم در فضا به پرواز درآمد و نشست روی چشمهایم شانههایم گونههایم.
خیال میکردم خیلی جیغزدهام؛ اما ماما آرام گفت: خیلی زائوی خوبی بودی! شنوایی و بیناییام شفاف نبود یا تصاویر و صداها یادم نمانده یا واقعا طبیعت در آن لحظهها افکت و جلوهی ویژه به کار میبرد؟ نمیدانم.
ساعت حوالی پنج صبح ۱۸ بهمن بود که یک جفت دست مهربان سارا را گذاشت در آغوشم و درد بدون خداحافظی رفت که رفت…
تولد امام رضا را که نگرفتهبودم اما از دام ۲۲ بهمن رهیدم و مبارک بود.
وجودی که هنوز از شگفتی حضورش در تنم عبور نکردهبودم حالا یکپارچه نیاز و لطف و ملاحت وصل شدهبود به شیرهی جانم. گریه و لبخند با هم توی چشمهایم میرقصید.
ساعت هفت صبح سارا را بردند و یک جفت دستکش و یه کف دست نون تافتون و یه ذره پنیر گذاشتن جلوم! در حالیکه به شدت احساس آلودگی میکردم دستهایم را در دستکش چپاندم و صبحانه را بلعیدم. دستشون درد نکنه تخمینشون از اشتهای کسی که ساعتها با شکم خالی درد کشیده و زاییده و شیر داده اصلا معقول نبود!
دستکش به دست و گشنه و وامونده به پایههای بلند تخت زل زدهبودم که کیسهی خوراکیهای خوشمزهای که همسرم فرستادهبود رسید.
این یکی را نمیشد حیفخور و ضایع کرد! خود را از تخت کشیدم پایین دستکشها را در آوردم دستهایم را حسابی شستم و دوباره مستقر شدم آن بالا. دانه دانه دانه همه را خوردم و با همهی وجودم زندهشدم! آنچه در رگهایم میطپید سیرشدن بود یا محبت همسر؟ نفهمیدم!
امروز سارایم در حالی ۲۱ ساله شد که همگی در چنگ واکسن مهربان طبیعت اسیریم.
دست طبیعت! زورمان به ظلم ظالم و جور صیاد که نمیرسد شما سر جدت شلتر بگیر و این سال را دست کم بر سارا و باقی ۲۱سالهها مبارک کن!
چقدر زاییدن را زیبا نوشتی… از ابتدا اونقدر از بارداری و زاییدن گریزان بودم که دایم تعارفش می کردم به همسر فداکار… بیچاره او دم و دستگاهش را نداشت…و آخر سر با بدترین ویارها و بی هوشی های سخت و اکسیژن و سر کردن از نخاع و … و نهایتا سزارین سهم خودم شد…. الهی هزاران بار سپاس… اگر چه زیبا دیدنش را هرگز نیاموختم…
الهی تولد زیبای سارای از هر جهت زیبا بر خودش و همه ی دنیا مبارک باشد…با بهترینهای پیش رو☘🍀🌸
از دست تو…کلی خندیدم 🙂 این یکیو نتونستی تفویض کنی دیگه و ممنون از محبت همیشگیت
خیلی عالی بود و واقعا تجربه گوارایی هست. اسمش درد هست ولی شیرین ترین دردی هست که هر زنی میتواند جرعه جرعه نوشکند.
راستی الان خوراکیهاشون بهتر شده رطب و حتی حریره هم میدهند.
ممنون سلاله جان…خیلی ذوق میکنم یکی دیگه هم حسش همین بوده باشه و چه خوب که غذاها بهتر شده …اون موقع کمیتش هم افتضاح بود
سلام خانم عزیزی عزیز
من بار اوله نوشتهی شما رو توی سایتتون میخونم
راستش چون خودمم بهمنیام کنجکاو شدم ببینم چی نوشتید😅
خیلی جالب بود
از اینکه جزئیاتو توصیف کرده بودید خیلی خوشم اومد
همیشه در مورد زایمان ،فقط از رنجش شنیده بودم و خونده بودم و فقط ترسش رسیده بود بهم که بالاخره یه روزی باید این درد ترسناک رو تحمل کنم
بار اولی بود که از دیدِ این حس و حال خوندم و دیدم که میشه اینجوری هم بهش نگاه کرد :)))
تولد سارا خانومتون مبارک باشه😍🤍
خداییش منم بعضی وقتا به ذهنم میاد خداروشکر مامانم منو ١٢ام و ٢٢ام نزاییده،دستش درد نکنه😂
موفق و موید باشید🌿
ممنون هدی جون…ایشالا که به خیر و سلامت تجربهش کنی. آره قشنگه اگر مطمئن باشی که شکنجه یا اشتباهی در کار نیست تحت مراقبتی و طبیعت داره کار خودشو میکنه . الان که کلی کارای جدید و قشنگ هم بلد شدن به نسبت بیست سال پیش…. چندم بهمنی حالا؟ 😉
سلام 🙂
تولد سارا مبارک باشه.
چه جالب داستان ورود سارا به دنیا رو تعریف کردی و چقدر جزییات یادت مونده بعد از این سالها 🙂
سلام عادله جان ممنون از تبریک. چنان در آغوش امیکرون مورد ملاطفت بودیم جمعا که به روز تولد هیچ شباهتی نداشت! اما واقعا اون لحظات خیلی کامل یادمه . شکوه و زیبایی و رعبش خیلی پرزور بود ( شکلاتای هابیش هم :))) )
ایشالا سال دیگه در آغوش سلامتی و در خانهی فروغ به جای امسال هم تولد سارا رو جشن بگیرین 🙂
خدا از زبونت بشنوه رفیق! ایشالا
چقدر خوب نوشتی رفیق جان! تولد سارای زیبا مبارک باشه. جالبه که نازگل هم وقت اومدنش 22 بهمن بود و من کلی به دکتر نق زدم. اما خوشبختانه کمی عجله کرد و 15 بهمن اومد.
عه اصلا نمیدونستم حوالی هم هستند! تولد نازگل هم مبارک که حقیقتا با ناز اومد! دیگه هرکسی برای آرمانهاش یه جور مایه میذاره من و تو هم با زورزدن برای زودتر زاییدنمون! 😀
چه درد رو شیرین و مادرانه نوشتی نجمه.
دلم یهو برای آن لحظه گریه نوزاد تپید.
سارایت زنده و سرخوش و سرحال و همین قدر شیرین باشد همیشه.
چرا پیام مهربونت بیپاسخ موند آباندخت؟ خاک تو سر من فیالواقع
عالی بود خانم مهندس مثل همیشه. لذت بردم🌷🌷
ممنون از محبتتون💚