هزار ساله شدم آن شب

پرده اول

یک عمر گفته بودیم به جای نفرین به ظلمات شمعی روشن کن!
وقتی فراخوان را در استوری شاگرد قدیمی دیدم‌ درنگ نکردم. سر تا پا اشک بودم و درد. گفتم چه خوب که توی خانه خدا شمعی روشن کنیم و سوگمان را عیان. چه خوب که فهمیده‌اند سوگ بیان نشده خناق می‌شود ورم می‌شود سیل می‌شود…
چه خوب که فهمیده‌اند!
فهمیده بودند؟
با دخترک رفتم. او حالش بدتر از من بود. برای نسلی که از وقتی خودش را شناخته، رفتن و رهیدن مهمترین گزینه‌ بوده حالا پرپرشدن آنهمه آدم در مسیر رفتن و رهیدن یک تراژدی هولناک ومضحک شده‌بود.
گیجتر و پریشانتر از آن بود که بنشیند و تست بزند!
گفتم: بلند شو مادر! نفرین به تاریکی بسه پاشو بریم که مسجد جامع لنگر تسکین بوده تا بوده…حالا که او صدامون زده چرا نریم؟

پرده دوم

رسیدیم. حدود بیست الی سی نفر بودیم. سیاه‌پوش و غمگین و وحشت‌زده!

این چه جور سوگواری‌ایست؟!
راه مسجد را چرا سدکرده‌اند؟ خیابان چرا اینقدر تاریک است؟
شمعها روشن بود. صدای گریه‌های پراکنده و ریزریز می‌امد.
ایستادیم جلوی ورودی مسجد با صداهای بی‌رمق، یار دبستانی خواندیم…با من و همراه منی! بغض من و آه منی!
و مرغ سحر که یک تاریخ است دارد التماس طبیعت می‌کند که گل عمر مرا نچین! می‌چیند باز.
ایستادیم و زمزمه کردیم و اشک ریختیم و شحنه و محتسب دورمان ایستادند و قدم زدند با تفنگ بر سر شانه! چرا واقعا؟
سرما بی‌شرف بود. سوگ سنگین بود. سوگواران بی‌رمق و بی‌نفس بودند. داشتیم عزم رفتن می‌کردیم که سرکرده‌شان با لگد به میز شمع حمله‌ور شد.
صحنه وقیح و مضحکی بود! جمعیت عقب عقب و بی‌شرف‌گویان فرار کرد.
خانم مسنی که در میان جمعیت بود مشت کوبید به سینه که: الهی داغ جوونت ببینی! هیچکس در دل گفت به جای نفرین به تاریکی شمع روشن کن؟…شمعها لگد شده بود و جوانان وطن روی عکسهای زیراکسی دوباره داشتند می‌سوختند!

پرده سوم

باورمان نمی‌شد. با سارا گوشه پیاده‌روی تاریک ایستادیم به گریه. جمعیت رفت.
گفتم: بیا بریم دم محراب. مسجد که قدغن نمی‌شه! من اینجوری برم خونه تا صب می‌میرم.

از کنار سربازها رد شدیم.
بدون مخاطب قراردادن شخص خاصی در حالی که از خشم و وحشت می‌لرزیدم زمزمه می‌کردم که: دشمن که نبودیم. خواهر برادرتون بودیم. سوگوار و زخمی. داشتیم می‌رفتیم. کمی صبر می‌کردید…
حیاط مسجد پر از نگهبان بود. مقصوره و محراب غرق در ظلمات…نمی‌شد برویم. برگشتیم.
رسیدیم دوباره دم در.
گفت گوشیم شارژ نداره گوشیتو می‌دی؟
از میز سرنگون‌شده عکسی گرفت و ناگهان دنیا رفت روی دور کند.
سرکرده‌ی شحنگان صاحب همان لگد افتخار، چشم دوخته‌بود به ما و داشت می‌دوید سمتمان!
در کسری از ثانیه خودم را لعنت‌باران کردم که چرا بچه‌ی کنکوری را آوردم وسط مهلکه گرگها…
با تمام سلولهایم می‌دویدم و گوشی را توی جیب کاپشن توی دستم فشار می‌دادم. دو نفری رسیدند و حمله کردند. با حماقت به مقاومت ادامه دادم. دست سرکرده رفت توی جیبم ناخنش توی گوشتم و بالاخره گوشی را ربود!
جمعیت رفته بود. تک و توکی مغازه‌دار از دور نگاه می‌کرد و مامورهای معذور پوزخند می‌زدند!


4 در مورد “هزار ساله شدم آن شب”

  1. افسانه فاتحی

    چقدر ترسناک
    اول بنا نبود که مهمان کشد کسی
    لعنت به شمر بود کاین بنا نهاد

  2. نفرین به این جماعت کارگر نیست. اینها از جنس لعنت و نفرین هستند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا