در شبی از شبهای سخت دیماه ۹۸ به مسجد جامع شهرمان پناه بردهبودیم که بیپناه شدیم. (نقل شده با کمی ویرایش از پیج اینستاگرامم). این شعر زاییدهی آن شب است.
یزدی خسته و ترسیده و محتاطی بودم آن هم از نوع مادر؛
خون دیماه ۹۸ در رگهای من هم مثل خیلیهای دیگر یخبسته بود.
با اینهمه تو را میشناختم ای عبادتگاه دیرسال!
ای آسماننواز زمین نشین!
پایم در غم سیاه و قیرمانندی فرو بود که به رسمیت هم نمیشناختندش.
اسم تو که آمد هوایی شدم که بیایم و شمعی روشن کنم بلکه قرار بگیرم.
از وقتی بلدت شدم همیشه رفیع و پرشکوه بودهای و همزمان مهربان و صمیمی نیز و همیشه مهم نبود کجا گم شدهام، ای خانهی یار تو بلد بودی پیدایم کنی.
اما آن شب تو هم نگاهمان نکردی! تو هم حواست جای دیگر بود و باد ما را برد.
و چشمهای تو آبی بود و دستهای تو بالا بود
فقط زمین کف پایت از آن بیکسی ما بود
فقط زمین کف پایت به ما مجال نشستن داد
به خسته حالیمان تن داد زمین چقدر شکیبا بود
به آسمان، سر تو مشغول و در زمین شکیبایی
میان بی سر و سامانی بساط گریه مهیا بود
میان بی سر و سامانی کنار یار دبستانی
که در محاصره کابوس مچاله میشد و تنها بود
طلوع شمع چه بی پروا غبار حادثه را میشست
غلط تو بودی و تصمیمت، غلط توهم بیجا بود
حضور حادثه ای تاریک سکوت حنجره را میسوخت
و غم اشاره مغشوشی به رد وحدت اشیا بود
لگد رسید و به ما پرداخت لگد به شمع تعدی کرد
لگد به پهلوی پروانه لگد به قلب مدارا بود
هزار ساله شد آن یک شب و چشم دخترکی بارید
که دخترک خود آیینه که دخترک خود فردا بود… .
نجمه عزیزی
مسجد جامع زیادی باشکوهه. منهم یه میل غریبی دارم به جاهای تاریخی و قدیمی. بچه هام عاشق پاساژهای لاکچری و غذاخوریهای پرطمطراق هستن و من عاشق مرکز شهر و بافت قدیمی و ساندویچ کثیفهای بغل خیابون.
تنها کاری که میکنم اینه که عکس جاهایی که دوست دارم رو میذارم بکگراند کامپیوترم.
مدتیه توی باغ شازده ماهان سیر و سیاحت میکنم. قبلا هم امیرچخماق میرفتم هرروز
هم شکوه داره هم مهربونه. من هر وقت میرم عجیب احساس انس و الفت میکنم … البته غیر از اون شب