چرا تا حالا جرات نکردهبودم به آن وضعیت محقر به صورت آشکار فکر کنم؟ چرا اصلا بصورت اجحاف ندیدهبودمش؟ چرا هیچ اقدامی برای مطالبهی دستمزد نکردهبودم و همیشه منتظر بودم حرکت از سمت مدیر شرکت باشد؟
دستمزدِ نطلبیده مراد نیست!
چرا فکر کردهبودم او مهندس خوشحالی را که با نارنج و ریحان و حال و هوای یادگیری خوش است روزی با دستمزد نطلبیده غافلگیر خواهد کرد؟
میشد گفت: عاشق بودم و معنوی و در فکر آیندهی معماری جهان؛ که بی حرف پول کار میکردم؛ اما واقعیت تلخ آن بود که خام بودم و کودک و سر به هوا! یاد نگرفتهبودم وقت و انرژیم قدر دارد و بیهوده رها کردنش هدردادن عمر است و تاوان سختی خواهد داشت.
چرا کودک بودم در آن سن و سال و با آن دبدبه و کبکبهی نسبی؟
تلخ بود فکرکردن به اینکه چرا تا آن زمان هیچگاه برای معاش نجنگیدهبودم.
آزاردهنده بود اما چارهای نداشتم از پذیرفتن این واقعیت که: همه عمر نانخور دیگری بودم!
چون تلاش و زحمت هرروزهی خانهداری را بدون مزد وظیفهی محتوم خود میدیدم.
آگاهی تلخی بود که مشاهده و باورش بینهایت درد داشت و به سرعت کیسهی معنویات را هم مثل مادیات خالی کرد.
راه گریزی نبود باید با استاد حرف میزدم.
استاد را خیلی کم میشد در شرکت یافت و وقتی میآمد هم درگیر کارهای عقبمانده میشد و اینها بهانههای خوبی بود که مذاکرهی دردناک پیش رو را عقب بیاندازم.
شروع دادخواهی
بالاخره تصمیم گرفتم از شیوهی مخصوص خودم استفادهکنم و درخواست و دادخواستم را بنویسم.
به استاد ایمیل زدم:
پول آب و نانم را شوهر میدهد اما به پول طراحی برای شهامتم نیاز دارم.
آیا کار مرا به کارفرمایان اهدا کردهاید؟ پس بدکردهاید!
آیا دستمزدش را گرفتهاید؟ پس حقوق مرا بدهید!
از آن سمت هم چاله را کندم. برای وارد کار حرفهای شدن چه چیزی لازم داشتم؟ دفتر و تجهیزات؟ بنر؟ آگهی؟
نه! آنچه به شدت لازم بود نمونه کار بود و نمونه کار را نمیشد خرید!