تصمیم گرفتم مسیر آمده تا آن روز را ارزیابی کنم تا بفهمم چهکارهام.
چه کردهبودم؟
کمی که کند و کاو کردم و دقیق شدم دیدم که عبارت هیچ چیزی در رزومه نداشتن خیلی حرف منصفانه و دقیقی نیست. من کار معماری هم انجام دادهبودم اما هیچگاه بلد نشدهبودم به آن به عنوان یک کار اقتصادی پرارزش نگاه کنم؛ همیشه بر لذتی که از طراحی میبردم متمرکز بودم و پول را اگر به زور و اصرار نمیرسید نمیطلبیدم!
چنان کارهایی به واسطهی معادلات دنیایی که همه چیز در آن بر مدار پول بود برای مشتری هم پرارزش قلمداد نمیشد. طبیعی بود. چه کسی حاضر میشد یک طرح مفت را دستمایهی سرمایهگزاری سنگین ساختمانش کند؟
تصمیم گرفتم فرآیند دردناک به خاطرآوردن همهی بیگاریهای گذشته را تحمل کنم و همهچیز را روی کاغذ بیاورم تا تکلیف آیندهام روشن شود.
بخاطر آوردم که بعد از استعفا از شغل تماموقتم چند ماهی در در دفتر استادم کارکرده بودم. کاری که میتوانست در دوران دانشجویی و تحت عنوان کارآموزی یا حتی اوایل کارم تبدیل به یک فرصت عالی برای یادگیری و رشد شود اما نشدهبود در آن دوران نرفتهبودم.
حالا بعد از چندین سال راه افتادهبودم و ساعاتی هرچند کم را در آنجا صرف کار میکردم کار واقعی. طراحی خانه و فضای اداری و حتی دانشگاه.
اما هیچگاه دربارهی حقوقش نپرسیدهبودم و هیچکس هم ظن آن نبردهبود که ممکن است لازم باشد پولی بابت آن بپردازد. بدون هیچ مذاکرهی مالی و با رد و بدلکردن دو جمله وارد آن محیط شدهبودم:
-بیایم؟
-بیا!
من ادامه میدادم چون گمان میبردم زمانی که کارم به اندازهی کافی باارزش شود حتما تمامی حقوقم جبران خواهد شد؛ وانگهی من ساعات خیلی کمی از هفته را برای آن دفتر وقت میگذاشتم و کار را هم دوست میداشتم؛ صبرکن! همانجا مچ خودم را گرفتم: ساعات خیلی کم؟ و دوست میداشتی؟
چقدر کم؟ نشستم و حساب کردم: شش ماه هفتهای دو روز و روزی چهار ساعت؛ یعنی تقریبا صد و نود ساعت وقت گذاشتهبودم!
چه چیز را دوست میداشتی؟ فضای شرکت را نارنجها و ریحانهای باغچهاش را آموزشهای ضمنی استاد را و اینکه یک خانم مهندس شیک استاد دانشگاه بودم که اوقات فراغتم را با کار مفرح طراحی به تاریخ معماری خدمت میکردم و تشنهی آن دم بودم که ساقی بفرماید: یک جام دگر بگیر و من نتوانم!