شنبه صبح که رفتم مدرسهی سما یک اشاره مرا به فکر فروبرد. معلمی پرسید: با بچههایی که گوش نمیکنند چه کنیم؟ من هرچه راجع به مصرف درست کاغذ حرف میزنم باز جلوی روی خودم رفتارهای اشتباه را تکرار میکنند.
گفتم: جوابش ساده نیست. نتیجهدادنش هم حتمی نیست. اما میتوانیم مطمئن باشیم سهم خود را انجام دادهایم اگر حواسمان به این نکات باشد.
- اولا عامل باشیم
- دوما جز به آنچه عامل هستیم دعوت نکنیم.
- سوما دعوت را مثل وظیفهای محتوم انجام بدهیم بدون توجه به نتیجه
- چهارما نتیجه را فقط نتیجهی فوری و آشکار نبینیم و بدانیم در دعوت صادقانه بذرهایی پاشیده میشود اما گاه جوانهها دیرتر آشکار میشوند.
آیا مساله محیط زیست فقط پسماند است؟ آیا این مهمترین مسالهی محیط زیست است؟ جواب هر دو منفی است. اما من به مسائلی که اقدام موثر و مداوم و نسبتا کافی در آن نداشتهام ورود نمیکنم چون میدانم که حرفهایم در آن حوزهها بیتاثیر است و بلکه اثر منفی دارد.
گفتم: من از پسماند حرف میزنم چون سالهاست که در ابعاد مختلف به آن عامل هستم. از هوای پاک حرف نمیزنم چون تا کنون حتی در حد وسع خودم هم برای تحققش اقدامهای لازم را انجام ندادهام.
از مدرسه که بیرون زدم رفتهبودم تو فکر. پیاده آمدهبودم و داشتم پیاده برمیگشتم. اما مدتهاست تقریبا از بعد از کرونا که برنامهریزیام برای استفادهنکردن از ماشین شخصی خیلی موفق نبوده است. سر خانهسازی بارها حتی تکسرنشین میرفتم سراغ ساختمان و خلاصه که اُف بر من.
گفتم خوب است که کمی بچرخم این سمت و علاوه بر مادرم زمین هوای هوا را داشته باشم و پدرم آسمان را.
تصمیم داشتم از فردا برای رفتن به محل جدید کارم از اتوبوس استفاده کنم اما هیچ اطلاعی از ایستگاه و زمان و مسیرها نداشتم.
در جستجوی اتوبوس
با کمی پرس و جو متوجه شدم که از سایت مسیریابی اتوبوس در یزد میتوانم کمک بگیرم. بررسی که کردم خیلی اطلاعاتی که میخواستم را نداشت یا من بلدش نبودم. اما خوشبختانه به یاری گوگل فهمیدم که اپلیکیشن نشان مسیرهای اتوبوس بیست شهر را دارد و خوشبختانه یزد هم جزو آن بیست شهر بود.
متوجه شدم با حدود ۱۵ دقیقه پیادهروی میتوانم به ایستگاه برسم و با یک اتوبوس خیلی نزدیک به مقصد پیاده شوم.
با ذوق و شوق منتظر فردا نشستم.
حوالی پنج و بیست دقیقه عصر یادم افتاد که محل دندانپزشکیای که نوبت دارم کاملا به دفتر کارم نزدیک است و چه خوب میشود اگر بر وسوسهی ماشین توی پارکینگ غلبه کرده و تست اتوبوسسواری را امروز بزنم!
البته زمان نوبت برای جایی مثل مطب دندانپزشک پدیدهی انعطافناپذیری است و نمیشود در مورد آن ریسک کرد. در هیچ یک از اپها زمان رسیدن اتوبوس و بازههای انتظار را نیافتهبودم. گفتم: میروم سمت ایستگاه و اگر تا بیست دقیقه قبل از موعد نوبتم اتوبوس نرسید فوری آژانس میگیرم.
بدون هیچ تصوری از زمان اتوبوس نشستم توی ایستگاه و بعد از ده دقیقه انتظار یک ون کنار ایستگاه توقف کرد. تا زمان نوبت دکتر ۲۵ دقیقه زمان داشتم. ون خنک و کمجمعیت و راننده مسن و خوشبرخورد بود. دم در دنبال کارت اتوبوس میگشتم که گفت: بیا تو حالا! پیدا میکنی بعداً.
مستقر که شدم پرسیدم: چند ساعت یک بار میآید این خط؟ گفت: هر یک ساعت. از ۶:۵۰ صبح.
دقایقی بعد از خانمی که میخواست سر میدان پیاده شود پرسید که اینجا میتونی مقصدت را پیدا کنی؟ و خانم جواب داد که میپرسم و بله. دوباره پرسید برگشت کی منتظر باشم؟ پیرمرد با مهربانی و حوصله جواب داد: هر ساعت و بیست دقیقه! آنقدر باحوصله که وقتی رسیدم به مقصد من هم راجع به زمان برگشت پرسیدم و دقیق جواب داد!
دم پدر آسمان گرم. خودش داشت راهها را هموار میکرد.
اولین روز کار با اتوبوس
روز یکشنبه از صبح سر ذوق بودم و داشتم طرح میریختم که توی این قضیه هم با دوستان مهربانم همقرار شویم. مثلا یک هفته یا سهشنبه هر هفته اتوبوسهای شهر را فتح کنیم.
سر ساعت بیرون آمدم و کمی مانده به ایستگاه، ذوقزده اتوبوس را دیدم که نزدیک میشد. قدمهایم را تندتر کردم و شروع به دویدن کردم که ناگهان چیزی مثل شیشه توی زانوانم فروریخت!
یا پدر آسمان! دیگر یک قدم هم نمیتوانستم بردارم. دردی عجیب و عمیق مرا از محیط اطراف ربود و چند ساعت بعدم را هیچ نفهمیدم.
حالا درست در دومین روز کار جدید مرخص شدهام و آتلپیچ نشستهام توی خانه. برای کوچکترین جابجایی به شدت وابستهی اطرافیان هستم. تازه دارم میفهمم که این دو پای نازنین چه معصومانه و بی سر و صدا ما را روی خود حمل میکنند و چقدر تنهایی آسیبپذیر و غمگینند!
به عنوان یک معمار تازه معنی ۵ سانت اختلاف سطح و خیلی چیزهای دیگر را لمس میکنم. شاید لازم باشد هر معماری به جای درس طراحی برای معلولین (که البته آن را هم نداشتیم) یک هفته یا حتی یک روز با یک پا زندگی کند تا فضاهای مناسب معلولین را بفهمد.
دارم به شدت مشق تحمل عدم همدلی میکنم. وقتی فلان آشنا مرتب از پشت تلفن دلسوزانه میخواهد که برای خودم فلان غذا را درست کنم و یادش نمیماند که من برای رسیدن به یک لیوان آب هم به دیگران متکیام ستون فقراتم تیر میکشد.
نفس عمیق میکشم و با خودم میگویم: او هرگز مجبور نبوده با یک پا زندگی کند.
بلا دور باشه رفیق جان. شکسته خدای نکرده یا در حد ترک برداشتنه؟
بلا نبینی صدیق جان… گفت نشکسته ولی دردش خیلی عجیب زیاد بود برای زاییدن اینجوری گریه نکرده بودم. نمیدونم چیه ماجراش
سلام بدی نرسه خانم مهندس. واقعا ناراحت شدم از پیشامد دردی که براتون اتفاق افتاده. من خیلی تبحر ندارم در دونستن خاصیت غذاها ولی هر چی که میدونید خوبه را بگید من براتون میپزم میارم. بدون تعارف. طعم غذاهام نسبتا قابل تحمله😉😉
انشالله بهتر و خوب باشید و هرچه زودتر مهربان با آب و خاک و البته مهربانتر با خودتون به روال عادی زندگی برگردید. 🙏🙏
سلام مرضیه جون قربون محبتت. همین تعارفش هم کلی چسبید و بهم انرژی داد… زنده باشی
بلا بدور باشه نجمه جان .حال و روزت را کاملا درک می کنم و دعا می کنم زودتر سرپا بشی .🙏🙏💜💙
سلامت باشی خواهر… فعلا خوبم از نامعلومی وضعیتم وحشت زدهام 🙁