عصر جمعه‌ای که شهید شد!

سراسر روحم در حریر یک افسردگی خفیف و لطیف  پوشانده‌شده. مدتی است که به این تن‌پوش عادت کرده‌ام.
عصر پنجشنبه دوستم پیام داده که نویسنده‌ای به شهرتان می‌آید.
تصمیم می‌گیرم بروم حال عصر جمعه‌ای‌ام را تکانی بدهم.
دلم غرق‌شدن می‌خواهد، شنیدن و رهیدن. دلم حرف‌زدن نمی‌خواهد دلم خودنمایی نمی‌خواهد چقدر همیشه می‌خواست.

دیدار با نویسنده

میرسم به کافه‌کتاب ملک. دو نفر پشت میزی نشسته‌اند به کاری شبیه حساب و کتاب. دو نفر که یکیشان صاحب کتابفروشی است. می‌پرسم پس آقای نویسنده؟
می‌گوید: در راهند!
کمی می‌چرخم. راه هنرمند جلویم سبز می‌شود. نوشته ۲۲۰۰۰ تومان. همیشه به آدم‌های خوش‌شانسی که کتاب‌ها را به قیمت چاپهای قبلی پیدا می‌کنند حسودی می‌کردم. حالا درست همان حالا شدم یکی از آنها امروز روز من است (شبم لابد)
کتاب را می‌زنم زیر بغل که بروم حساب کنم یادم می‌آید کارتم خالی است.
پیام می‌دهم خالی خالی‌ام. کمی پول…لابد ورزشش تمام نشده. برخلاف همیشه زود جواب نمی‌دهد.

اسیر ازدحامی خالی

آقای نویسنده می‌آید. نه با خیل جمعیتی که در آن گم‌شوم. نه با حرفهایی که شنیدنم آرام گیرد.

آقای نویسنده می‌آید با یک نویسنده‌ی دیگر و یک مجسمه‌ساز و با کپ و گفت دوستانه بین خودشان.
حرف‌نزدن و خودننمایی‌ام بدجور گیر می‌افتد لای معذوریت و عذاب. به زور دهانم را باز می‌کنم و از دوستم می‌گویم که خبر نشست را داده است.
آن یکی نویسنده که نوشته‌هایش را دوست دارم و مرا می‌شناسد معرفی‌ام می‌کند. با اکراهی که برایم عجیب است از پیشینه‌ام می‌گوید. نمی‌دانستم از من بدش می‌آید! چرا تا حالا نفهمیده‌بودم.
همان لحظه از اکراه بی‌دلیلی که نسبت به صاحب این کتابفروشی دارم خجالت می‌کشم! چوب خداست لابد.
کتاب آقای نویسنده را همان عصر خریده‌ام و بیش از چند صفحه را نخوانده‌ام. اما باید چیزی بگویم.
از صمیم قلب بی‌حوصله‌ام و رفتن و ماندن به یک اندازه سخت شده. یادم می‌آید که سوال اخیرم را بپرسم: معاصرین ایرانی چرا آنقدر زهرماری می‌نویسند؟ درویشیان؟ دولت‌آبادی؟
می‌گویم: داستان‌نویس نیستم رمان می‌خوانم بخاطر تاریخ. بخاطر شناخت  زندگی معاصر ایرانی. اما در عجبم از سیاهی و تلخی جهانی که این آدمها در کتابشان ساخته‌اند.
می‌گوید ذات زندگی همین است! چون در مواجهه‌ی قطعی با مرگ است. هر که به آن نگاه کند آن را می‌بیند. بینوایان سراپا سیاهی است. می‌گویم: نیست! رنج دارد اما زیبایی هم دارد شکوه انسان را انکار نمی‌کند. اما اغلب معاصرین ایرانی می‌کنند.
حرفم را نشنیده می‌گیرد و ادامه می‌دهد که: بله ما دوست داریم خوش و خرم و آسوده و تمیز زندگی کنیم اما زندگی لامروت نمی‌گذارد و هنرمند آن را می‌بیند!
حرفم جلوی رویم شهید می‌شود. تحریف می‌شود و تقلیل داده‌می‌شود به عافیت‌طلبی.
چرا حوصله ندارم توضیح بدهم؟
هنوز نمی‌شود رفت. هنوز جواب اسمسم نیامده. باید حداقل کتاب را بخرم و خالی‌تر از قبل برنگردم.

حرفهایی غوطه‌ور در دود

سیگارها یکی یکی روشن می‌شود. تمام سلول‌هایم ندا به رفتن می‌دهند.
چرا حوصله‌ی بلندشدن ندارم؟
میخ‌شده‌ام به صندلی.
از هنر و هنرمند می‌گویند و از یزد که در هنر و ادبیات ضعیف است. از یزدیها که به تعبیر آقای مجسمه‌ساز فقط شَعربافند! از مقاومت عجیب لب و دندان و روحم برای حرف‌نزدن می‌ترسم. از اینکه برای یزد غیرتم به جوش نمی‌آید. از اینکه حوصله‌ی هیچ چیز را ندارم.
اسمس پول که می‌آید مثل فنر می‌پرم از جا: وصله‌ی جور نیستم آقایان! خدا نگهدار!
گمانم سعی کردند وانمود کنند که ناجور هم نیستم. ولی رفته‌بودم.

اکراه بی‌دلیل متقابل

کتاب را می‌گذارم روی میز کتابفروش. بعد از اخم ممتد و تمرکزی کاشفانه روی مونیتور می‌گوید: ۷۰ هزارتومان!
می‌گویم: و اگر بر اساس قیمت پشت جلد پسندیده باشیم؟
جواب می‌دهد که: دوباره میذاریم تو قفسه.
-بذاریم تو قفسه!
می‌زنم بیرون و در خلوت جمعه‌شب شهر خسته گم می‌شوم.
***
عصر شنبه یکی از کتاب‌های آقای نویسنده را تمام می‌کنم و به این نتیجه می‌رسم که نویسنده را بخوانی بهتر از آن است که ببینی!




پی‌نوشت: تنظیماتم به هم ریخته. دوباره باید به آدمیزاد عادت کنم.

7 در مورد “عصر جمعه‌ای که شهید شد!”

  1. منهم ترجیح میدم آدمهایی که آثارشون رو دوست دارم نبینم. باعث میشه از هنرشون هم بدم میاد. بااینکه منطقی‌ام و اصلا توقع ندارم با یه آدم کامل روبرو بشم، اما بعضیهاشون نه تنها کامل نیستن که ناقص هم نیستن. اصلا هیچی نیستن.
    فکر کنم امروز روز من نیست که اینقدر خسته و عصبانی‌ام😅

    1. خسته نباشی خواهر پرونده را بستی رفت پی کارش که 🙂 من اونقدر شدید نمی بینم قضیه را..اصولا چند دقیقه معاشرت را نمیشه با چکیده روح یه آدم که نوشته‌های ویرایش شده‌ش هست مقایسه کرد یا چنان انتظاری ازش داشت. بیراهه رفته بودم. استارت شهادت با خود خرم بود :)))

  2. نجمه جان من هم مثل صدیقه پرونده رو بستم :))
    به نظرم احتمالش خیلی زیاده که آدم وقتی هنرمند/شخصیت مشهور مورد علاقه‌ش رو می‌بیینه یه ویژگی اون هنرمند بزنه توی ذوقش و دلزده بشه.
    شاید این فاصله‌ای که باهاشون داریم موهبتیه که باید قدرش رو دونست.

    1. آخ عادله تو و بچه‌های اونور میدونید که شخصیت مشهور مورد علاقه گاهی حتی از راه دور چطور در آغوش ارادت آدم منفجر میشه و روح آدمو هزار پاره میکنه…خیلی درد داره خیلی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا