از میانههای زمستان گرم و عجیب نودوشش سر رودروایسی با آقای درویش با ناامیدی کامل تصمیم گرفتم دوچرخهسواری را یاد بگیرم و به خیال خودم یاد هم گرفتم.
بلد شدم راه بیفتم و ترمز بزنم با دوچرخه بچگانه اما با رشتهای چنان نازک به این مهارت متصل شدهبودم که حتی جرات تمرین بیشتر هم نداشتم و در این چهار سال حسرتش عمیقتر از قبل آزارم میداد.
1.
سرانجام امسال سر کلاسهای نظم شاهین کلانتری وقتی رسیدیم به تمرین هدفگذاری حسرت قدیمی دوباره برایم زنده شد و تصمیم گرفتم از اول تا پایان اردیبهشت هر روز ولو با اتصالی بسیار کوچک تمرین دوچرخه سواری را ترک نکنم. وظیفهی من نگه داشتن سر رشته بود و بس…
یاعلی را گفتم و دردسر آغاز شد! هر روز خودم را خِرکش میکردم تا پارکینگ و راه برگشت را بر خودم میبستم. سطح خرد تمرین این بود که دوچرخه را از پارکینگ بیرون ببرم سوارش شوم راه بیفتم و بعد از یکی دو متر ترمز بزنم! همین.
سطح عالی هم رفتن تا ته کوچه و برگشتن از مسیر کوچه کناری به خانه بود.
از نهم تا پایان اردیبهشت حتی یک روز بیتمرین طی نشد. روزهای اول مثل کسی بودم که شنا بلد نیست و پریده توی استخر پر از کروکودیل 🥴
یک بار ناجور زمین خوردم و تا چند روز هر بار سجده رفتم پیش حضرت حق زانویم ذق ذق میکرد.
2.
اما بالاخره بعد از بیست و سه روز به مقامی رسیدم که دیگر وحشت نمیکردم از پا در رکاب گذاشتن و به این سوی چراغ، روز سیویک اردیبهشت تا بلوار هم رفتم و پشت چراغ قرمز هم ایستادم و در کنار کروکودیلها رکاب زدم… کروکودیلهایی که حالا مارماهی شده بودند! و…درست حدس زدید مرا نخوردند!
حالا دیگر وحشتزده نیستم و میدانم که به روزگار تبدیلشدن این وسیله به خودروی شخصیم نزدیک میشوم. بعضی صبحها پشت سر همسرم با دوچرخه راه میافتم و کمکم دارم مسیرهای طولانیتر را میآزمایم و این است زندگی.
***
در این هوای عفن غمبار که فردا وقیحتر از همیشه ریشخندمان میکند بد نیست حسرتهای قدیمی را از صندوق در بیاوریم و با آوردنشان روی کاغذ به آنها جان بدهیم…خدا میداند فردا آفتاب از کدام سمت بتابد یا اصلا باشد یا نباشد. آویختن به هدف حتی با رشتهی نازک اقدامهای کوچک تا حد زیادی حالخوبکن است!
این نوشته قبلا در صفحه ی اینستاگرام من نشر شده است.