کتاب وقتی نیچه گریست را درست در روزهایی خواندم که نارضایتی بیدلیل از خودم در حد نگرانکنندهای بالا رفتهاست؛ گویی قرارداد دارم که خودم را زبون، بیاراده و مسرف ببینم و بعد برای تأیید این گزاره هرچه لازم است انجام بدهم.
از اینجا که منم
چهل را رد کردهام، سن بچههایم سه سال است که دو رقمی شده و تا حدود زیادی فراغت دارم؛ البته واقفم که ورد مشترک خیلی از مادران یزدی اینست که: «بله بزرگ شدهن اما گف و کارشونم بیشتر شده» اما برای من که کوشیدهام در روند رشد بچهها بیشتر ناظر باشم تا مداخلهگر صدق نمیکند؛ فایده ندارد هرچه بکوشم نمیتوانم ادعا کنم هنوز درگیرشان هستم و نگران و…
واقعیت هولناک اینست که به شکل غیرقابل انکاری آزاد شدهام و در مقابل این آزادی دست و پای خودم را گم کردهام!
واقعیت هولناک بعدی این است که کار نکردهام هم کم ندارم؛ کارهایی که دوستشان دارم و خودم را در آنها حس میکنم؛ در اوج رکود ساختمانسازی راهی باریک اما کافی یافتهام به سمت جذب پروژههای کوچک و حالخوبکن؛ لذت و برکت و شوق نوشتن را بیش از پیش کشف کردهام و ایدهها و کارهای متعددی در این حوزه برای خود تعریف کردهام که پرداختن به هر کدامشان گرهی میگشاید؛ از همه جالبتر و مسخرهتر اینکه غول همیشگی پخت و پز و رفت و روب و نظم خانه به مرور و با تدبیرهای ریز ریز، کفتر کوچکی شده لب ایوان که به سادگی نوک انگشتهایم مینشیند، بیآزار و مهربان و خاموش!
جمیع اینها یعنی اینکه هم آزادی هست و هم عشق!
پس چرا؟
پس چرا بر خود ستمکارم و از خود عقب میمانم؟ چرا برای واداشتن خود به این همه کار مطلوب آنهمه به زحمت میافتم؟ چرا تلاش میکنم این همه خودم را تخریب کنم؟ چرا از نشاط شکفتن میگریزم به رنج غنچهماندن؟
نمیدانم.
نمیدانم اما دیشب که این کتاب را تمام کردم آرزو کردم کاش فردریشی باشد و بداند. فردریشی چندان عبوس و بیرحم که این سوالهای شکافنده را بر مغزم بکوبد و هوشیارم کند!
کاش زیگی هم بود که آونگ را برقصاند و مرا ببرد جایی که نداشتن همه مواهبم را به شکلی زندگی و تجربه کنم و اشکریزان برگردم تا حق همه چیز را ادا کنم.
گریهی نیچه به چه کارم آمد؟
کتاب را چند ماه پیش در راه سفر اصفهان خریدم. دم پمپ بنزین از این کوله به دوشها (که بعدا فهمیدم احتمالا قاچاقچی کتاب بوده!) قیمت پشت جلد را که دیدم مغزم سوت کشید. ولی دلم نیامد نخرم چون فروشنده خیلی ذوق کردهبود! آنهم کی؟ منی که تحت شرایط دشوارتر هم نخریدن را حق مسلم خود میدانم؛ آن لحظه نمیدانم چه شد که مسخ شدم و خریدم.
طبق روال معمول باید میپرسیدم که: آیا کتابخانه شرف آن را دارد یا نه؟ و اگر نه فرخی و جوادی چطور؟ و بعد تازه نوبت فیدیبو و طاقچه میرسید؛ اما هیچکدام را نگفتم و دلم خواست که بخرم و با آن جاده را فتح کنم.
هشتاد هزار تومان درد داشت و همانجا با سارا عهد بستم که آن را تمیز و با مراقبت بخوانم تا بعدا هدیه تولد بدهد به دوستی چیزی (دلم برای خودم سوخت که با این سر و گیس سفید با هیچ دوستی تبادل کتاب تولد نداریم)
اوایلش را جایی خواندهبودم و دیدم بقیهاش به قاعده جاده کشش ندارد و جاده فتحنشده ماند پر از ملال پر از چای بدمزه فلاسک پر از نیمرخ خسته همسر و پر از جیپیاس لجباز و بدقلق.
حوصله کرد تا بخوانمش
کتاب نیچه گریست صبورانه و خاموش با ابروها و سبیلهای پرپشت گوشه پاتختی جا خوش کرد. ماند تا برسد به این دو سه روز و مرا وسط حصاری نامرئی بیابد. بیابد در حالیکه آزادی و شادیم را بدون هیچ منطق و دلیلی به دیوارهایش زنجیر کردهام. شاید هیچوقت مثل این چند روز آماده نبودم که همنشین درد بیدردی یوزف شوم و داروی تلخ نیچه را سربکشم.
پیش از این وقتی به ستوه میامدم از هجوم اهمال چاره کار یک لیست کار بود که بدهم تحویل صدرا
و متعهد شوم به انجامش با جریمه پولی؛ لیستی که دستم را بگیرد بلندم کند مودم را خاموش کند و یکی یکی تیک بخورد. جریمه پولی دادن به پسری که فامیلش منتسب به یک واحد پول هست کار موثری است. بخصوص که خوی بازرسی و مراقبت را از پدر به ارث برده تضمین محکمی میشد برای آن تیکهای زندگیبخش.
به عطر نافهی خود خو کن!
اما حقیقت عریان کلمات نیچه چیز دیگری میگفت:
تا افسارت را خودت دست نگیری خودت نخواهی شد.
دلم میخواهد به خودم قول بدهم که امروز خودم مراقب خودم باشم بدون هیچ ناظری؛
اگر سبیلها و ابروهای پرپشتی داشتم اینجا هم نمینوشتم. اما خوشبختانه آنقدر خاموش هستید که میشود نادیده گرفتتان و آنقدر واقعی و حسابی هستید که میتوانم بخشی از وجدان خودم فرضتان کنم.
اقرار میکنم که امروز با خودم خواهم بود؛ به فرمان و به آهنگ خودم؛ بدون تشویق و بدون جریمه؛
امروز فقط همین امروز؛
خودم خواهم بود؛
پاداشم خودم و جریمهام هم خودم!
***
کتاب نیچه گریست من از نشر آثار امین و با ترجمه فاطمه باروتکوب سرشار بود از غلطهای تایپی و در اثنای یک بار خواندن آش و لاش شد؛ نمیشد هم هدیهاش نمیدادم بیش از یک بار خواندنش را لازم دارم. (ظاهرا ترجه سپیده حبیبش محبوبتر است)
(نوشته شده در وبلاگ پیشینم در آبان 98)
منهم این کتاب رو هدیه تولد خریدم برای یه دوست. توی فاصله خریدن و هدیه دادن فرصت نشد بخونمش اما تعریفش رو شنیده بودم. راستش این چند وقت کتاب درست و حسابی کامل نخوندم. فقط هی تیکه تیکه کتابها رو خوندم برای رساله.
از شما چه پنهان بخاطر کارم نوکی هم به کتابهای معماری زدم. خیلی خوشمان آمد. شاید بعدش رفتم معماری خوندم 🙂
چیزهایی که گفتی یه خرده منو ترسوند رفیق. الان واقعا بخاطر بچه ها گرفتارم و آرزو دارم زودتر بزرگ بشن که من رها بشم. اما راستش منهم احتمالا تاب رهایی ندارم و هی وقت تلف میکنم
اونی که رهایی ازش واقعا سخته عادتای خود آدمه منم باید دوباره بخونمش ولی یادمه که خیلی آدم را میبره سمت خودش گمونم دوست داشته باشی. از کتابای معماری که خوندی بگو خیلی کنجکاو شدم
و مرسی که برام مینویسی صدیقه جان. توی این دکهی کم عابر خیلی سنگینه سرحالموندن