شغل معلمی را انگار تازه داشتم میشناختم. من دوگانهی زلالی یا حیلهگری را میدیدم اما زیرکی هم یک انتخاب بود که چندان بلدش نبودم.
هم قهر و هم مهر
آن روزها کتاب فصل تحصیلی ما آخرین مراحل ویرایشش را میگذراند. دائم در مسیر دانشکده بودم برای کارهای نهاییش. دکتر ندیمی و دکتر رازجویان قول مقدّمه را دادهبودند و در معرض آنهمه التفات فروتنانهشان نسبت به خودم و کتاب، گیج گیج بودم؛
چند نفر از استادان جوانتر هم برای تأیید چاپ کتاب در انتشارات دانشگاه یزد پیشنویس آن را خوانده بودند و بازخورد جملگی، بسیار مثبت بود.
منقبض و منبسط؛ سرگردان میان مهربانی و ستم توأمان زندگی پامیگذاشتم توی دانشکده و بیهدف پرسه میزدم.
دست به دیوار میگرفته و راه میرفتم؛ با در و دیوار دانشکده به نجوا حرف میزدم و جان طلب میکردم؛ جان دوباره.
جانِ جانان!
دیوارهایت را میخواهم بلند؛ که هیچ سنگی به بلندایش نرسد.
و پنجرههایت را شفاف و دلبر و عیّار؛ که هیچ قشنگی از دامش نگریزد.
و حوضت را زلال که بشورد و ببرد هرچه که بُردَنیست.
برگشتن به وسط گود
بالأخره یک روز صبح، به قول مادرم مشت زدم توی چشم شیطان؛ دست به زانو گرفته و برخاستم.
به یکیشان پیام دادم که فردا صبح سر کوچۀ سهلابنعلی باشید برای کلاس مقدمات2.
خبر خوبی نبود! روز روزش نمیتوانستهبودند از من یاد بگیرند؛ در واقع تیر خلاص را جوری زدهبودند که مطمئن شوند برنخواهمخاست. حالا بعد این ماجراها دوباره روبروشدن با من خیلی جگر میخواست!
راستش همانطور که گفتم با قطعیتی که دوستانم میگفتند اصلاً راحت نبودم. آنرا خیانت میدانستم به ساحت سیّال دانش، چرا پیششرط معلمی این باشد که من وانمود کنم همه چیز را میدانم؟ در حالی که میخواستم جستجوگری و فروتنی و همهچیز ندانی را یادشان بدهم!
البته یک چیزی بود که میتوانست در من عوض شود بدون این که من، نا”من” بشوم؛ یک چیزی که کمکم داشتم میفهمیدمش.
چیزی که قطعاً اولدرم بلدرم و قیافه گرفتن و خشونت ساختگی نبود. عیاق شدن صوری و رفاقت ششدانگ و عدسی پناهنده رفتن باهاشان هم…نبود!
زیاد غایب بودن و دیر سر کلاس آمدن و تمرین ندادن و دائم خوش و بشکردن و روضهخواندن و شولی پختن و کارنخواستن هم نبود (این آخری طبق پژوهشهای اخیرم از مهمترین عوامل محبوبیت بهشمار میرود!!)
اهمیتندادن به واکنش
تنها کاری که بلد بودم و میتوانستم در آن بینظیر باشم “خودم بودن” بود با این تفاوت نسبت به قبل که اهمّیت واکنش بچّهها را نسبت به تصمیمها و روشهایم کمرنگ کنم.
فیالواقع با این تصمیم، مسیرم را از سمت محبوبیت کج کردم سوی مُحبّیت!
همان کاری که در هجدهسالگی تمرین آدمک کاغذی مرا به سوی آن هل دادهبود.
القصه صلات یک ظهر پاییزی درحوالی پایان بیست سال دوم زندگی، درست سر همان کوچۀ سهلابنعلی، یاعلی گفتم و دوباره عاشق شدم!
کیست که نداند محببودن و عاشقبودن یعنی وسط دردبودن و این یعنی عبور از درد، یعنی شوریدگی و پریشانی و رهایی؛
در مقابل، محبوب و معشوق بودن یا شدن پر است از دردسر و نگرانی! نکند در این مقام نمانم! نکند تاجم بیفتد نکند…نکند…نکند!
گفتم آب که از سر گذشته راه خودم میروم و نان خودم میخورم، هر که با ما هست بسمالله!
خاطر “نشر آگاهی و اشتیاق نسبت به حرفۀ معماری” -معشوقم را میگویم، آنقدری عزیز بود که راه بیفتم سمت خانۀ رسولیان و هی نگاه نکنم که میآیند یا نه!
شاید خیلی سخت به نظر نرسد امّا برای من بود؛ خیلی هم بود!
جان میکندم که برایم واکنشهایشان مهم نباشد و قدم برمیداشتم به سمت خوابی که برایشان دیدهبودم؛
انتقال حکمتهای کهن به کمک خانه رسولیان
رفتیم و رسیدیم به کوچۀ اصلی.
ایستادم؛ ایستادند؛
گفتم: این دیوار را نگاه کنید!
گفتم: بروید بالا!
اگر با ادبیات خود بچّهها بخواهم بگویم گُرخیدند!
گفتم: این دیوار، ساده و یکدست؛ عبوس و خسته است؛ امّا در دلش رازی هست…
رازش را بی هوا نمیگوید؛
رسیدیم به در چوبی ورودی: یک جا یک دریچه باز کرده که باز هم چیزی نشانمان نمیدهد،
اگر…اگر و اگر پایه باشیم، ما را “خبر” خواهد بُرد نه “نظر”!
ما را اشتیاقمان خواهد بُرد نه اصرارش!
اگر جستنش را خواستهباشیم اطمینان میکنیم و قدم پایین میگذاریم.
هرجا گفت بایست میایستیم و هرجا گفت بپیچ میپیچیم؛
اگر اطمینان کردیم و همراهش شدیم ما را خواهد رساند به حیاط، به حیات، به حقیقتش و به رازش!
شاگردی یعنی همین!
پذیرش، پیشفرض یادگیری
اگر یادگرفتن میخواهید باید اعتماد کنید.
گفتم: صیقلی را با کاغذ سنباده میزنند نه پارچه ابریشمی (از الهی قمشهای بلد شده بودم☺)؛
تحمل و اعتماد؛ فروتنی و دل سپردن، باور و همراهی عناصر اصلی شاگردی هستند؛
اینها را که داشته باشید از نجمه عزیزی که سهلست از گدای سر میرچقماق هم خواهید آموخت. از در و دیوار و سنگ و آجر و خرابه نیز.
من هیچ قولی به شما و هیچ شاگردی نمیدهم که همه جای این مسیر همیشه خوش بگذرد.
آموختن، اگر هم تفریح باشد کوهنوردی و بلکه صخره نوردیست، سیزده بدر نیست!
پایان صخره نوردی و فتح قله شیرین است اما فقط سهمیست از برای بلاکشان و پوست کلفتها!
ختم کلام! من این کلاس را انتخاب کرده ام و پای انتخابم هستم، شما اگر نکردهاید خداحافظ!
اصلا بیعتم را برداشتم 🙂 هرکه رفتنیست جانش را بردارد و گورش را گم کند!
(دلتان خنک نشود این، جوری بود که دوست داشتم بگویم اما نگفتم. دست و رو شسته تر گفتم)
گفتم و تن دادم به لرز بی وقفه درون و خرامان خرامان راه افتادم سمت پردیس… از درون ساکت شده بودم و آرامش غریبی وجودم را گرفته بود.
استقبال چشم قشنگ
پایان هندی قصّه اینست که از آن به بعد دنیا زیر و زبر شد و بچّهها متحوّل شدند و من هم اکسیژن خالص شدم بر فراز قلۀ عزت و شهامت!
اما اصولاً ما فرش قرمزیها اهل اِندهپی و تابلوبازی نیستیم (بازار بالیوود از آن سوی دیگر است!)
از آن روز به بعد معجزهای رخ نداد امّا منِ شخمخوردۀ زیر و زبرشده فضایی دیگرگون ساختم پیرامونم.
چشم قشنگ همراه جمع نبود اما هنوز نرسیده بودم حاضر شد توی اتاق استادان؛ خبر را گرفته و با زهرهای تر و تازه به استقبالم آمده بود!
زل زد توی چشمهایم که: چی شد؟ شما که گفته بودید دیگه نمیآیید کلاس ما!
چند لحظه نگاهش کردم و گفتم: گمشو برو بیرون!
“برو گمشو” را که به چشم قشنگ گفتم، حالش جا آمد، به این سوی چراغ یک چیزی بینمان فرو ریخت شبیه دیوار!
در مسیر زیرکی و شهامت
متوجه شدم آنچه پیشتر با خودم سرِ آن کلاس میبُردم شکل خفیف و حقیری از عشق بود و بلکه اصلاً عشق نبود ترس بود!
آن ملایمت، آن مراعات دائم، آن تلاش برای تمام عیار بودن و مسئولیت همهچیز حتّی نابلدیهای قدیمی بچّهها را به گردن گرفتن و با همۀ یال و کوپال و ادّعا، فرش پادری شدن، نمایش دردناکی از ترس بود؛
حالا گیرم که مسبّب این ترس نوظهور، پیشفرض شاگردانم قبل از شروع ترم بوده، چه فرقی میکند؟
گیرم که بازی سنگپرانی را آنها شروع کردند، اصلاً همان حلالزادهای که بدگویی کردهبود یا حتّی همان که خبر بدگویی را آوردهبود (و حسّ بیپشتوانهای به من میگفت که خودش موشی دوانده است) مقصر اصلی. امّا غیر قابل انکار آن بود که باختن را من شروع کرده بودم!
اصلاً ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به سنگ برده باشند من چرا شیشه شدم ناغافل؟
من، منی که بلد بودم، شک ندارم که زمانی نه چندان دور بلد بودم، یک لحظه دیوار و یک لحظه پنجره شدن را؛ یک لحظه بنبست و یک لحظه نردبان شدن را، بلد بودم هرولۀ بین بودن و نبودن و هر لحظه بتی عیّار شدن را!
چه شد که یادم رفت؟ کجا جاگذاشتم خودم را؟
چرا یادم رفت که عشق تمام عیار، عشق حقیقی گاهی خنجری میان بالهایش پنهان میکند بُرنده و بیرحم!
مورچه کرگدن شد
بعدِ آنهمه زخم و در چند هفتۀ پایانی ترم، تمام عیار نبودم در خنجر کشیدن!
امّا در لحظات متعدّدی از آن عشقافزار همایونفال استفادهکردم و حالش را بُردم!
دگردیسی جانوریم اینبار از مورچه به کرگدن بود و …صفایی داشت!
در آن چند هفته، سر کلاسم باید باید بود؛
تاریخ تحویل روی سنگ حکشدهبود
و کار ضعیف، “ضعیف” بود نه “تو رو خدا بیشتر روش کار کن”!
دختر سبزه اگر اخم و تخم دعوای عشقیش را میاورد سر کلاس، نهیب میزدم که: پاشو بگذارش بیرون و برگرد!
و چشم قشنگ هرچه که خیره خیره نگاهم میکرد امکان نداشت متقاعد بشوم آنهمه صندلی در دو متر عرض جا میشود!
در آن سهشنبه که سلام خدا بر او باد، ضربۀ مهلک را چنان کاری فرودآورده بودند که مطمئن شوند رفتنیم امّا برگشتهبودم سُر و مر و گنده و حالا با نگرانی آشکار در مورد انتقامی سخت، دست و پنجه نرم میکردند!
نگذاشتم این نگرانی رفع شود، دو تا اسکیس اساسی و جاندار هوار کردم روی سرشان و کار و کار و کار!
الحق که تیم بسیار بااستعداد و قابلی بودند و اگر متوازن بر هم ظاهر شدهبودیم کجاها که میشد رفتهباشیم با هم… دریغ و درد.
پنجره باز شد
خودِ مورچهام و آنهای شرور و بدقلق را اصلا دوست ندارم و نبخشیدهام! امّا خودِ کرگدنم و آنهای آخر ترم را دوست دارم و به عنوان “رقمزنندگان عمیقترین تجربۀ معلمیم” ارزش ویژهای برایشان قائلم!
سه آذر ۹۵ در آستانهی ورود به پنجمین دههی عمرم ایستادم جلوی کلاس. بعد از نطقی مختصر فایل صوتی “شاگردیکردن” شعبانعلی را معرفی کردم و گفتم فردا چهل ساله میشوم؛ این فایل را گوش بدهید تا زبان هم را کمی بیشتر بفهمیم.
راه افتادم که بروم هنوز چند قدمی از کلاس دور نشدهبودم که نوازندۀ کلاس ویولنش را بغل گرفت و آرشه را کشید به جانش: تولد تولد تولدت مبارک!
اشک توی چشمهای کرگدن خسته جمع شد. دیگر چندان دلگیر نبودم اما میدانستم که شغل معلمی را دیگر متعلق به خود نمیدانم.
یکبار یک عاشق شوریدهسر به حرفی زده بود با این مضمون که: تو به من کمک کردی تا از تو عبور کنم!
الحق که حرفی درشت و اساسی بود که برای کِنفکردن یک معشوق پررو و مغرور نظیر نداشت؛ حالا در شرایطی که برای تدریسم پیشآمدهبود کاملاً مصداق داشت و در گوشم طنین انداختهبود.
آن عمیقترین تجربه داشت مرا از خودِ خودِ معلمی عبور میداد و میفهمیدم که وقت بیرون پریدن است؛
با اینحال تصمیم گرفتم که قبل از رفتن، با تأسّی به سیّد خندان، امکانهای مختلف اصلاح را بجویم و حجت را بر خود تمام کنم.
آخرین تلاش برای بهبود ساختار
فکر کردم که سیستمی که بر ورودیش هیچ کنترلی ندارم و بر خروجیش احاطۀ چندانی، نمیتواند قاب صحیحی برای جلوۀ توانمندیهایم و حتّی رفع نقایصم باشد.
در تصویری که از خود باور داشتم انفعال کلمۀ بیربطی بود؛ لذا پیشنهاداتی ردیف کردم برای گروه؛ اوّل تدابیری که گمان میبُردم میتواند ورودیها را تا حدودی گزیدهتر به دانشگاه ما بکشاند.
بعد خواستم که ارتباطی عمودی بین دروس و مدرسین از ابتدا تا انتها باشد تا آموزش به شکل بستهای کامل و با اجزایی مرتبط به هم رقم بخورد نه به شکل سر و دست و پایی که در نزاع یا بیخبری از هم سر میکنند.
احساس میکردم سم مهلکی با محتوای “راضی و خوشحال نگه داشتن دانشجو به هر قیمت” فضای تدریس را آلوده کرده و حسگرهای بچّهها را در تخمین درستی و نادرستی مسیر آسیب زده است!
بنابراین پیشنهاد دادم و بلکه خواهش و تمنا کردم که ارزیابی یا حداقل ارائهای از خروجیهای هر ترم در دانشگاه عرضه شود تا معیار درستی مسیرِ معلّم، تنها رضایت یا سروصدا نکردن بچّهها نباشد؛
تا آنجا که زورم میرسید پیشنهادهایم را واضح، مدون و عملی نوشتم و ارائه کردم و خوشبختانه استقبال هم شد؛ امّا دریغ که سیستم خستهتر و مأیوستر از آنی بود که در عمل اقدامی صورت دهد یا حوصلۀ اقدامهای مرا داشتهباشد.
او را سودایی در سر بود و نجمه را سودایی دیگر! کأنه مجنون و شترش که یکی سمت کرّه شتر میرفت و دیگری سودای لیلی داشت.
برخورد با دیوار سیستم
کمکم با ادامۀ پیگیریهایم احساس کردم دارم در چشم و دل اعضای گروه شبیه یک کنه میشوم! (رازِ بقایی بودم به تنهایی برای خودم!) و کمکم قطع امید کردم.
رویداد جالبی هست که زیاد برای من پیش میآید و آن همزمانیهای عجیب و غیرقابل توجیه با جهان مادّیست که فضای ادراکم را آمیخته غمزۀ جادو و تخیل میکند!
در روزگار پاییز پیلافکن نودوپنج؛ در اثنای زبانآموزی به قسمتی از نرمافزار زبانشناس رسیدهبودم که هر روز همراه هملت عر میزدم که: هوو کوود یو دو دیس تو می؟!!
در دوران آن اقدامها هم زبانشناس، قصّۀ عنکبوتی، ساکن زیرزمین یک گالری را میگفت؛ عنکبوتی که در آن فضای خاموش و متروک با سرخوشی، تارهای زیبا میتنید و روزی رسید که گفتند تابلوها قرار است به گالری منتقل شوند!
عنکبوتهای زیادی فهمیدند که خطر در کمین است و زیرزمین را رها کردند و رفتند امّا او که زیباترین تارها را در آن میان تنیده بود دلش نمیآمد آنجا را ترک کند و امید داشت که گزندی به او و “موست ایمپرسیو آو وبز”ش نرسد؛
بالاخره یک روز صبح در مسیر انتقال به اتاقی که اسپری حشرهکش در انتظارش بود از تارهای شگفتانگیزش دل کند. او گریخت و به گوشهای دنج و آرام در باغی رسید و تا آخر عمر تار تنید به خوبی و خوشی!
هر روز قصّۀ عنکبوت را با تکنیک سایه تکرار میکردم و صدایی هر لحظه بلندتر و واضحتر در گوشم فریاد میزد که وقت گسستن و گریختن درست همین حالاست!
ترک تدریس در دانشگاه
اقدامها و امید به تأثیر آن سه ترم طول کشیدهبود و بالاخره تابستان 97 اقتدا کردم به عنکبوت جانم و با خودم و همۀ تجربههایم وارد شور شدم و تصمیم نهایی را کوبیدم روی میز!
“ترک تدریس در دانشگاه”
معلمی را رج به رج جلو رفتهبودم در این سالیان، امّا رکن اصلی آن را با ماندن در جایی که زمینِ بازی من نبود نادیده گرفتهبودم؛ به این نکته رسیدم که رکن اصلی، نه دانش و خلوص؛ نه فنّ بیان وسخنوری، نه خوشتیپی و دلبری که یافتن شاگرد واقعی است!
شاگردی که به یادگیری آن چه که یاددادنش را مشتاقی، مشتاق و تشنه باشد. خیلی از همکاران روشن ضمیر میدانند که جستن چنین موجودی در فضای کنونی دانشگاهها چه ریسک بزرگیست! قماریست که دو روی سکّهاش مهر نود هست و مهر نودوپنج!
کسی که بر مرکب تست قلمچی و به ضرب و جبر روزگار، با یک دو خمیازه بیشتر و کمتر از الکترونیک بیفتد توی بغل معماری، هم خودش را هدر میدهد هم تو را و هم بغل معماری را!
نه! تصمیمم یک تصمیم هیجانی نبود خیلی عمیق و پخته بود؛ امّا با شناختی که از خودم داشتم میدانستم که اجرایش احتمالا آسان نخواهد بود.
سال قبل در بحبوحه خوشخوشان مراسم فارغالتحصیلها –درست توی صف آش رشته، نسرینمان یک جملۀ قصار سه سیخ درِ گوشم گفتهبود که حالا در هالهای از نور میدرخشید: ترک تدریس از ترک اعتیاد سختتر است!
هدرندادن نیکی در دجله
میدانستم که باید مهیّا شوم؛ مثل کسی که عازم کمپ باشد به دور وبریهایم گفتم: ببینید! من دارم میروم ترک!
خدا را خدا را رأیم نزنید و نصیحتم نکنید! میدانم، نوزده سال را به باددادن، حماقت است؛ امّا نوزده سال بعدی را هم به باددادن، حماقت بدتریست! پس لطفا مراقبم باشید!
به قول احسان عبدیپور، اگر گریه کردوم نترسینا! مو زشت گریه میکنوم! (روایت احسان عبدیپور از بازی ایران استرالیا را حتماً گوش دادهاید)
دور و بریهایم گفتند: عجولی نکن! خامی نکن! با خدا معامله کن! مگر نشنیدهای که: تو نیکی میکن و در دجله انداز! که ایزد در بیابان از خجالتت در بیاد؟
توضیح دادم که: در دوران سعدی علیهالرحمه نیکی را که در دجله رها میکردند آنطرف گرسنهای بود که به دستش برسد!
در این شش هفت قرن دنیا پر از آشفتگی و بلبشو شده (علیالخصوص حوالی دجله!) و نیکیها هم کمیاب و پرقدرتر از پیش، ایزد هم گرفتاریهای پیچیدهای پیدا کرده و نیکیهایی که اینطوری ول کنی فقط دجله را پچل خواهد کرد!
نیکیهایت را نباید حیف و هدر کنی! باید ببری روبروی کوه، آوازشان دهی تا طنینش حال زمان و مکان را خوش کند و بعد برگردد در آغوشت به هیأت پول و شادی و اعتبار!
اعلام همگانی ترک
به همه گفتم بدانید و آگاه باشید که پاییز پیشِ رو معلّم نخواهم بود! پاییز پیشِ رو پاییز من است؛ پاییز من و خانهام؛ پاییزِ کتاب و موسیقی و طراحی و نوشتن و خودکاوی؛ پاییزِ در حدّ کُشت همراه “بیستهزار آرزو” و “آمدهام که سر نهم” خواندن و چرخزدن؛ پاییز دامن پرچین و زلف رها و خورشت بهآلو؛ و بالاخره پاییز برآوُرد دوبارۀ نیکیهایم و جستن کوه خود خودم!
همه را شیرفهم کردم و نشستم منتظر ماه مهر؛
اوّلین ماه مهری در همۀ عمرم که نه طفل بودم نه طفل داشتم و نه کلاس!
هفتۀ اوّل مهر پسرک آبلهمرغانی گرفت ملتهب و پردانه؛ موسیقی و خودکاوی و بیستهزار آرزو پر! ماندم ورِ دلش به پرستاری
سهشنبۀ هفتۀ اول خوشحال از بهبود حال پسرک؛ چشم امید دوخته بودم به هفتۀ دوم که استادم تماس گرفت!
-فردا کلاس داری دانشکده!
” ما هیچ ما نگاه” را اساساً برای همچین موقعیتی سرودهبود سهرابمون! همۀ خطّ و نشانها و سبیل کلفتیهایی که برای این موقعیت تدارک دیدهبودم دود شد رفت هوا!
گویا قصهّای معلمی را که قسمت به قسمت نوشتهبودم خوانده بودم و گمان بردهبود لازم است که دانشکده از فیض من محروم نشود !
حضور دوباره در خانۀ رسولیان وسوسهای نبود که به سادگی بشود با فوت و صلوات و توبه مهارش کرد! بورشده و ضایع به خودم توضیح دادم که: ببین عهدت برقرار! فقط چند صباحی به خودت امان بده برای شاگردی دوباره!
برگشتن از میانهی راه
برگشتم! بله برگشتم مثل آنکه برمیگردد تا پُک آخر را بزند و بعد برود کمپ!
برگشتم و زمزمۀ معتادان گمنام بر لبم:
خدایا آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم و دلیری ده تا بپذیرم آنچه را که میتوانم و بینشی که فرق این دو را بفهمم!
الغرض، باقی قصّه منم!
If your life were a book; and you were the auther, How would you want your story to go?
برگشتم تا مثل “ایمی پُردی” آخر کتابم را خودم بنویسم!
مرا وسوسۀ این نوشتن رها نمیکند. دلم میخواهد امتداد و انتهای این قصّه را بیش و پیش از دجله و بیابان و حتّی ایزد؛ خودم رقم بزنم و با خیال راحت در پایان صفحۀ آخر بنویسم:
امضا نجمه عزیزی
اینروزها سلّول سلّول وجودم را گشودهام برای آموختن رمزهای پیشرفتۀ معلّمی از معلّم پیشرفتهام و امید بستهام به رقمزدن رسمی علیحده در این فن!
اینروزها فصل اول کتاب “#فصل_تحصیلی_ما ” را دوباره میخوانم که یادم بیاید؛ یادم بیاید که گاهی اتّفاق و حتّی اجبار، کسی را مینشاند سرِ سفرهای که رؤیایی رمیده در ناخودآگاه اوست.
دوباره تنور را روشن کن! بگذار عطر نانت بپیچد در اشتهای آرزوهای محصور!
قلّابت را بینداز و شاهماهیهایی را نشانه بگیر که شاید پشت پلک خستۀ چشم قشنگی به بند و زنجیر کشیدهشدهاند.
پینوشت
این ماجرا (و قسمت قبلی) در پاییز ۹۷ نوشته و در اینستاگرام نشر شده است. لازم است توضیح بدهم که بعد از دو ترم تدریس در دانشگاه سراسری یزد برگشتم به تصمیم اولی و تدریس در دانشگاه را قطعی کنار گذاشتم.
آیا معلمی شغل زیرک ها است؟ میدانم که انرژی زیاد، دانش قابل قبول و زیرکی و ظرافت ویژهای در ایجاد اشتیاق برای شاگردان میطلبد. شغلی که در وضعیت فعلی دانشگاهها حتی دانشگاه سراسری با دشواری دوچندان روبرو است. رقصیدن با بیانگیزگی و سرگردانی این طفل معصومها ورای توان و تحمل من به نظرم رسید.
در سه سال گذشته به نوشتن، طراحی و فعالیتّای داوطلبانه و بعضا حرفهای محیط زیستی مشغول بودهام. کوشیدهام اشتیاقم به یادگیری، بهبود حال جهان و سهیمشدن را با این فعالیتها پاسخ دهم و بسیار راضیم.
درست متوجه شدم؟ یکی از شاگردها، بقیه را علیه شما شوراند و شما احساس بی کفایتی در تدریس پیدا کردید؟
اونطور که کشف کردم یکی کلا برای همه شون بدگویی کرده بود از من و یک گارد جمعی علیه من داشتند از روز اول… البته این قضیه فقط پررنگ کننده این واقعیت بود که تدریس دانشگاه را دوست ندارم سالها بود که حسش میکردم و هیچ یک از موفقیتهایم توی این کار برام لذت بخش نبود
آن یک نفر که بدگویی کرده بود، از دانشجویان بود یا مدرسین؟ البته متوجهم که از محیط بی برگ و بار آموزشی دانشگاه های ایران خسته شده باشید. می فهمم.
والا تصورم این هست که از همکاران بود ولی اصل قضیه همونی بود که گفتید. در کل با این که هنوز احساس ثبات نمیکنم از اون بیرون پریدن حس خوبی دارم. ببخشید مسافرت بودم و از اونجا نمیتونستم وارد فضای مدیریت سایت بشم