خاطرات معلمی؛ معلمی که نبودم؛ قسمت ۱

خاطرات معلمی من برای خودم مرور یک بی‌راهه است. بی‌راهه‌ای که نباید می‌رفتم. بیست سال در دانشگاه معماری تدریس کردم و سرانجام سال ۹۸ تصمیم گرفتم که اساسی و کامل و بی‌برگشت سه طلاقه اش کنم.

توبه از تدریس

 چند سالیست که اصل حرفه معماری(  طراحی و نظارت ) دارد چهره‌های شورانگیزش را نشانم میدهد. همین هم مزید بر علت این تصور شده که:

شغل حقیقی من نمیتواند معلمی باشد.

حجت و نشانه کم نیست. غم نفسگیر و سنگینی که عصر جمعه ها و سیزده فروردین و سی‌ویک شهریور به دل آدم می‌افتد نشانه‌است. نشانه خاص آدمهایی است که سر جایشان و جفت شغلشان نیستند. اگر جزء این آدمها باشید می‌دانید که چه دردی دارد چارچنگولی بچسبی به دامن عصر جمعه که: نرو … جان مادرت نرو!

برای من روبرو شدن با این واقعیت بعد اینهمه سال، دردناک و ترسناک بود. اما بالاخره مواجه شدم و آن زهر تلخ را لاجرعه سرکشیدم!.

اوایل ته مانده طعم لذتی که از یادگرفتن زیر زبانم بود راهنمایم می‌شد. فکر می‌کردم شادی و شعفی که در لحظه‌هایی خوب توسط برخی معلمانم به من داده شده قابل تکثیر است. حتی فکر میکردم رسالت من و بزرگترین آرمان من است این سهیم شدن و لذا با طیب خاطر، شغلم شد معلمی!

بازخوردها هم آنقدری مثبت بود که شکارم کند و البته منفی هم در حدی که آلرت و هوشیار و جستجوگر نگهم دارد.

بر خلاف انتظارم هر چه پیش رفتم هیچ چیز  معلمی آسان و روتین نشد و همواره چالش بزرگی ماند.

آسیاب گشت و گشت تا این که کلاس مبانی مهر 90  در دانشگاه جواد خیلی خاص و خیلی متفاوت رخ نمود.

دام ره؛ کلاس مبانی نظری مهر ۹۰

آن سال اواخر تابستان شوق عجیبی برای رسیدن ماه مهر حس می‌کردم که عادی نبود. مهر که رسید از همان جلسه اول فهمیدم که با چیزی از جنس بهشت مواجهم؛

بچه هایی که با چشمها و لبهای خندان برای دانستن مبانی نظری معماری آمده بودند. با طرح درس نوپا و نامدونی وارد این کلاس شدم. اما چنان تحت تأثیر آنهمه شوق و سوالمندی قرار گرفتم که گویی به بینهایتی متصل شده بودم برای بیان و پاسخ و مواجهه. طرح درسم به سرعت مدون شد و جان گرفت.

آن چشمهای باهوش و روشن و پرسشگر آنقدر شاگرد بودند که با تمام وجود معلم شدم در آن چند صباح. خاطرات معلمی من از آن ترم عجیب در یک قاب خالص و روشن شروع کرد بهثبت و ضبط شدن.

احساس کردم معلمی باغ سرسبز و پرگلی اگر بشود وسط برهوت، این بچه‌ها جوهای جوان و زلال و بازیگوش این باغند.

همه خوب بودند اما آن پسر کچل که جلوی کلاس مینشست جور دیگر بود. او انگلیسی واژه‌ها را می‌گفت و خوب می‌پرسید و خوب می نوشت و خوب ضبط می‌کرد. او که کانون جویایی و پویایی بود از قضا مستمع آزاد می‌آمد و درس را ترم پیش پاس کرده بود!

کتابی که ورق می‌خورد و خوانده می‌شد

 برگه های امتحانشان را چرا نگه نداشتم؟

آلا از سرگشتگیش نوشته بود و مرضیه از نازی که در آینه خانه ای توی صورت خودش دیده بود. آن پسر سبزه خیلی لاغر نوشته بود که کاش باران بند نمی‌آمد. محسن، قصه آسمان و زمین را گفته بود. خیلیها از خیلی چیزها که بهت زده ام می‌کرد. ..

با خودم کلا مهربانم اما تف به زیانکاری که با یک ژست “هزار باده ناخورده هست در بن تاک” طوری همه برگه ها را کیسه کرد و داد به آموزش. کسی که نمی‌دانست تاکستان را باد خواهد برد…

آن چند ماه عجیب مجابم کرد  که مشغله ای مثل بیان مبانی نظری و آموزش حرفه ای که عاشقانه دوستش دارم مشغله اصیل و قابل اتکاییست و می‌توانم مثل یک شغل پرتلالو و زیبا تا آخر دنیا رندانه پابه پایش بدوم.

انرژی مهر 90 چندین ترم دوام آورد. هر ترم امید به بازکردن دریچه رو به چنان باغی هیجان کلاس رفتن را در تنم می‌دمید. باغچه‌هایی می‌دیدم البته و هر ترم یک یا چند جفت چشم شبیه آنها پیدا می‌کردم که تشنه و باهوش بود. همانها چشم و چراغم می‌شدند و کار راه می‌افتاد.

انتقال کلاس‌های دانشگاه جواد به پردیس علومی

بعد رفتیم پردیس علومی، فضایی سنتی و زنده، حالا نه با حال رسولیانمان اما بسی خوشتر از ساختمان خسته صفائیه …

یک روز زمان آنتراکت یادم افتاد به قانون جذب‌بازی‌ام در اردکان. ..یک دهه قبل توی محوطه آن ساختمان غمگین کنار جاده دست زیر چانه زده و خیال می‌پختم که بشود بروم جایی معلم شوم که ساختمانش زیبا باشد، چهل پنجاه دقیقه پیاده راهش باشد تا خانه‌ام، ارتباط فضاهایش اسرارآمیز باشد گودال باغچه داشته باشد.

حالا درست وسط رویای خودم بودم، جایی که چهل و پنج دقیقه پیاده راه داشت تا خانه و گودال باغچه داشت و باقی قضایا.

ایستاده بودم وسط رویایم و دلم برای ارتباط زنده آدمها در  دانشگاه اردکان تنگ شده بود، برای دوستیها و نفرتها و حتی زیرآب زنیهایی که پررنگ و زنده و طپنده بود!

خودم خواسته‌بودم اما…

خب به نظر می‌رسید که باز قانون جذب جواب داده بود. کاش دیگ رویا کمچه میزدم یادم بود بگویم: هرچه خوبی که الآن هست به اضافه اینها که می‌خواهم… یادم نبود که ضمیر ناخوداگاه از خودش ابتکار ندارد و هرچه می‌خواهم باید ریز و دقیق بگویم.

میان دستهای اجابت ایستاده بودم و غربت گلویم را میفشرد. روزها و روزها بود که میامدم و میرفتم و هیچ همکاری را نمیدیدم تا کلامی حرف بزنیم و تجربه‌ای دود کنیم.

شاگرد باشی معلم باشی شاه باشی یا گدا فرق نمی‌کند تنهایی وضعیت حقارتبار و زننده‌ای است.

سیستم آموزشیی که در آن درس می‌دادم رابطه ساز و دوستی محور نبود، به شکل غیر قابل انکاری دانه دانه بودیم و حتی دوستیهای ورای همکاریمان انگار پشت در جا می‌ماند.

از سال 92 انرژی این اندوه و غربت را انداختم پشت قوی شدن و کاربلدی… از مهارت مقدس هنرفروشی تا بهبود فن بیان و زبان بدن، از جزئیات روش تدریس تا انگیزش و ارتباطات و حتی اسکچاپ و زبان انگلیسی…

افتان و خیزان جلو میرفتم و بالاخره در پاییز 40سالگی افتادم در چنگال مهر 95.

پنجره‌؛ کلاس مقدمات طراحی معماری۲ مهر ۹۵

 با امید فراوان و با طرح درسی هیجان انگیز وارد کلاس مقدمات طرح2 شدم.

حال خوشی داشتم، یک لیوان شراب طلایی(دمنوش بابونه☺) سرکشیده بودم و مثل عقابی زرین بال بر فراز کلاس بال گشودم و فرود آمدم و نشستم روبرویشان.

لحظه‌های نخستین جلسه اول بود. اما یک جای کار ناجور می‌لنگید. یک چیزی در چشمهایشان بود که هوا را سنگین می‌کرد، چیزی شبیه خشم و نفرت. زهری تند و غلیظ اکسیژن هوا را انباشته بود و زیاد طول نکشید که عقاب زرین بال تبدیل شد به گنجشک کوچکی سر طاقچه.

بعد از اینهمه سال و چند دوره مقدمات2 یک طرح درس اساسی و هیجان‌انگیز برای درس تدوین کرده‌بودم و شک نداشتم که با این طرح، دست و مغز بچه‌ها تکان اساسی خواهد خورد؛ اما گارد دفاعی سنگین و تقریباً یکپارچۀ کلاس مثل دیواری بزرگ و قطور جلوه نمود و در قدمهای اوّل متوقفم کرد؛ گاردی آنقدر غریب و پرزور که مرا ار خودم ربود و طی چند هفته نقابی ساخت از من که برای خودم هم بیگانه شدم.

از خودم ربوده شدم

خیلی سخت است که جوری بشوی که خودت خودت را گم کنی و نشناسی و چیزی باشی که خودت دقیقاً بفهمی اشکال دارد و چه اشکالهایی دارد؛ امّا رمق رفع آن را نداشته‌باشی و آن جور ناجور متأسفانه شده‌بود.

بدبودن و بددیده‌شدن یک لوپ معیوب است که وقتی در آن گیرافتادی نمی‌فهمی کدام مسبّب کدام است و کدام اوّل شروع شده؛ هرچند خیلی هم توفیر نمی‌کند.

روزهای فجیعی می‌گذراندم؛ به ته‌ماندۀ روزهای تعطیل چنان مظلومانه چنگ می‌انداختم که جگر سنگ کباب می‌شد: چون می‌روی بی من مرو… 🙁 . هفته‌ها و روزها و دقیقه‌های باقیمانده ترم را چنان می‌شمردم که برای یک معلم واقعاً شرم‌آور بود.

نپسندیدن را بلدبودم؛ از همان ترمهای اوّل دانشجویی این شاه بیت، ورد زبانم بود:

 هر چه در این پرده نشانت دهند                       گر نپسندی به از آنت دهند

معمولاً جواب می‌داد؛ امّا من در آینۀ آن چشمهای پر از دشمنی دچار درد بی‌درمان “نپسندیدن خودم” شده‌بودم که ته ته ته یک کوچه بن‌بست بود از همانها که روی شانه‌های ژان‌وال‌ژان هم نمی‌شد از روی دیوارش پرید.

از خودم کم شدم

هی از سر و ته و وسط برنامۀ طرح درسم می‌زدم مگر خودم و بچّه‌ها را راضی کنم و جملگی مدام ناراضی‌تر می‌شدیم!

پا که به آن کلاس می‌گذاشتم –آن کلاس زیبا با آن پنجره‌های چوبی قدّی، هیچ شعری گرما نمی‌داد، هیچ شوخی و جوکی خنده‌دار نبود، هیچ تشویقی پنجره نمی‌ساخت و هیچ تنبیهی رمق نداشت.

به استثنای دو سه نفری که کمی ملاحظه‌کارتر بودند جوّ غالب کلاس بر مبنای نفرت و بی‌اعتمادی بود؛ امّا آن دختر چشم قشنگ کمی فربه یک‌تنه سنگین‌تر از همه بار می‌کشید؛ با خودم فکر می‌کردم اگر زهر نگاه این یکی را تاب بیاورم تا ابد رویین‌تن خواهم شد!

تا قلب سرما تاب آوردم و ابر انکار به دوش کشیدم که: “نه! اینطوریا هم نیست خیالاتی شده‌ای!” و هی برای واداشتنشان به آموختن و همراه شدن جان‌ میکندم.

تا اینکه آن سه‌شنبه خاکستری از راه ‌رسید!

تا آن زمان گنجشک سر طاقچه مورچه‌ای شده‌بود در سه‌کنج کلاس و مذبوحانه دست و پا می‌زد برای نیم وجب خطی که بکشند تا مگر دل بدهند به مقدمات و معجزه‌ای رخ بدهد.

با سرعت و انرژی یک مورچۀ هنوز امیدوار از میزی به میز دیگر می‌رفتم. سعی می‌کردم بفهمم چرا بیش از همیشه بر کارنکردن خود و نادیده‌گرفتن عقابی که مورچه شده‌بود اصرار دارند!

شاکی متهم شد

معوج بودم و به جای شاکی‌بودن، شرمندۀ همۀ بلدنبودنهایشان! به عنوان بچه‌های سال دوم معماری در مهارتهای پایه مشکل داشتند.

راهی برای جبران نابلدیهایشان جسته‌بودم و داشتم مطرحش می‌کردم که باز شاکی شدند؛ در آن لحظه خشم عقابیم ناگهان الو گرفت و زبانه کشید! و نهیب‌زدم: که بخاطر خدا بگویید چه مرگتان هست؟

بعد دنیا رفت روی دور کند و در هیأت نیم‌دایره‌ای احاطه‌ام کردند!

انگار فیلمهای مدارس قرن بیستمی آمریکایی باشد و بچه نحیف درسخوانی باشم در محاصره هیکلی‌های شرور و حلقه هی تنگتر شود!

شروع کردند به اعتراضی گنگ و هرچه بیشتر گفتند کمتر فهمیدم که چرا شمشیر بسته‌اند برای من !

بخشی از وجودم همصدای آنها بود در بد و ناکافی دیدن خودم؛ امّا بخش دیگری هم بود که با وقار و آرامش ایستاده‌بود کنار و خوب خوب یادش بود که با چه حجم انرژی و امید شروع کرده‌بودم ترم را و با چقدر سبد برای چیدن یک خوشۀ بشارت جان‌کنده‌بودم و چطور هفته به هفته تکّه تکّه‌های وجودم غیب‌شده‌بود که این مایه نحیف و بی‌مایه شده‌بودم.

فرار

گفتند و گفتند و پراکنده گفتند، دفترچه‌ام را درآوردم و گفتم: بسیار خوب مشخصاً بگویید که مشکلتان چیست؟ و لال شدند!

بعد از وقفه‌ای دوباره شروع کردند به گفتن این ترجیع‌بند که: نمیتوانیم از تو یاد بگیریم!

از کمالات استاد مقدمات1 گفتند و اشتیاقی که ترم پیش برای هر جلسه داشتند؛ بعد موج بزرگی از آتش حسادت وزید و گرفت به درختهای باغم! موجی که نمی‌شناختمش یعنی خیلی وقت بود حسش نکرده بودم؛ در واقع یکبار در هشت سالگی سر معدّل بیست دخترخاله‌ام و یک بار در نوجوانی سر مبلهای خویشاوندی پولدار، شعله‌کشیده و سوزانده و غیب شده‌بود؛ نگو که کمین گرفته و منتظر نشسته بود تا سر بزنگاه سربرسد و سه‌شنبۀ قشنگم را تمام‌عیار تکمیل کند.

اشکهایم تا آخرین مرحله‌ای که می‌شود بود و دیده نشد پیش‌آمده‌ و همانجا متوقّف ‌شده‌بودند. ابر انکار دیگر کم‌کم بدل به دود شده‌بود، به سرفه افتادم و بالأخره بریدم: به درک! به درک که نمی‌توانید از من یاد بگیرید!

بیرون جهیدم و باران گرفت و سیل آمد و مرا بُرد…

در جستجوی عزیزی خودم

به خانه که رسیدم نجمۀ توی آینه از همه غریبه‌تر بود، -معوج و بیربط و زخمی؛ آینه شکسته‌بود، طوفان سنگ شده‌بود یا ابابیل حمله کرده‌بودند؟ به شکل بیرحمانه‌ای همۀ آینه‌های خانه و کوچه و خیابان شکسته‌بود و هیچ‌یک خودم را نشانم نمی‌داد.

نجمۀ دیروزها را می‌خواستم؛ نجمۀ همیشه؛ نجمه‌ای که با همۀ ضعفها و قدرتهایش عزیز بود دست‌کم پیش خودش و حالا این عزیزی بود که شکسته‌بود!

کمد را گشتم، یادداشتهای بچه‌های 93 را خواندم و دیگران را… و هرچه را که کمی میتوانست نردبان باشد آزمودم و بعد به مدیر گروه زنگ زدم که: تمومش کن بیا از هم جدا شیم! 🙂 گفتم: به هیچ قیمتی دیگر سر آن کلاس حاضر نخواهم شد… بابابزرگ کلّاً اهل چک و چانه نبود و راحت قبول کرد.

نامرد شده بود زندگی، روا نبود منصفانه نبود بعد از هفده سال آنطوری زمین خوردن آنهم با پهنای صورت؛

منفور بودن هم وضعیتی بود که اصلاً نمی‌شناختمش و تازه در چهل‌سالگی آنهم با همۀ قوایش بر من تاخته‌ و غافلگیرم کرده‌بود.

بال شکسته‌ی عزیزی

کارگاه عزت نفس متمم را می‌خواندم آن روزها. خواندن چه؟ با تک‌تک یاخته‌هایم می‌بلعیدمش که به صورت اورژانسی نیازمندش بودم.

پذیرفته‌شدن، تأثیرگزاری، دستاورد‌داشتن و احساس شایستگی، چهار منبع تغذیه‌کننده عزت نفس معرفی‌شده‌بود. قشنگ حس می‌کردم که در من، هر چهار چگونه به تاراج رفته‎‌است.

در آن کارگاه از این سخن گفته‌بود که توانمندی و احساس ارزشمندی دو بال عزت نفسند که به میزان هم اگر نباشند پرواز چپه خواهد شد.

متوجّه خودم شدم که در این چند سال گذشته مدام توانمندیهایم را تغذیه کرده و آن یک را وانهاده‌بودم. شاگردِ شش‌دانگ و سیری‌ناپذیری در درونم بود که هرچه بیشتر می‌دانست، بیشتر از حجم نادانسته‌های پیشِ رویش آگاه می‌شد!

بال ناتمام توانمندی

حالا عهد، سر قلۀ چهل‌سالگی روبروی جمعی که احساس ارزشمندیشان را بسی فراتر از توانمندیهایشان بال و پر داده بودند، نشسته بودم. اینطوری بود که در آینۀ هم، آنهمه زشت شده‌بودیم.

چند روز که گذشت، کم‌کم واقعیت اجتناب‌ناپذیر، جرأت ‌کرد که خودش را نشان بدهد: برگشتن سر آن کلاس خیلی تلخست؛ امّا اینطور رهاکردنش هم تقصیری است که بعدها در محضر حتّی وجدان خودت هیچ دفاعی تطهیرش نخواهد کرد…

نادیده‌گرفتمش، نادیده‌گرفتمش، نادیده‌گرفتمش، واقعیت اجتناب‌ناپذیر؛ امّا بود! مثل گربۀ ملوس بیخیالی جلوی آفتاب پاییز دراز کشیده‌بود و از جایش جم نمیخورد و با بی‌اعتنایی به بی‌رمقی جانم و با خونسردی تکرار می‌کرد که: نجمه پاشو! نجمه نمیر! الآن نمیر لعنتی! الآن وقتش نیست …

دوباره زنگ زدم به مدیر گروه که: این مسأله شخصی نبود که اینطوری رفع و رجوعش کردی! اعضای گروه را خبر کن شاید معما حل شود.

گره‌گشایی

آمدند، همه حتّی استاد مقدمات1؛ مسأله روی میز بود. آخر سر آنچه معلوم شد همان بود که گویا یکی با عزمی جزم بدگویی اساسی کرده بوده از من، قبل از شروع ترم. لابد نفسش بدجور حق بوده که به دلشان خوب نشسته و باورش کرده‌اند.

از آن طرف هم من آنها را قبل از شروع کلاس در ذهن و چشم خودم آن‌ها را بزرگ کرده بودم.

به عنوان اولین بچه‌های کارشناسی که از دبیرستان آمده‌اند و ریاضی خوانده‌اند( بعد از پنج، شش سال) بیش از حدّی که بودند بزرگ دیده‌بودمشان و این عدم توازن کشتی را چپه کرده‌بود.

طنز تلخ قضیه این بود که جگرگوشه‌ام همان روزها با تصمیمی شجاعانه از وسط کلاس ریاضی روز دوشنبۀ (منظور این که آنقدر وسط که حتّی شنبه هم نه!) مدرسۀ نمونه رفته‌بود هنرستان نقّاشی و من هنوز گیر کلیشۀ پوچ برتری بچّه‌های ریاضی بر هنر بودم

دوست نداشتم جلسۀ گروه، به محاکمۀ غیابی بچّه‌ها بدل شود به اندازه کافی تنهایی و در ذهنم مواخذه‌شان کرده‌بودم و دیگر طاقت نداشتم. می‌خواستم بی‌طرفانه و واضح، باگ ماجرا را پیدا کنم.

معلمی در ردای شاگردی

اوّل حسودیم را در حضور جمع، به وضوح و با مستقیمترین کلمات با همکار عزیزم در میان گذاشتم و از شرّ حضور زشت و سیاهش در خلوت خیال خلاص شدم.

بعد به دیدگاههای همه گوش دادم. در آن جلسه هم شاگرد سمج درونم دست‌بردار نبود و مرتب در خفا نُت برمی‌داشت از هرچه که هرکه می‌گفت و کلّی نکته دستگیرش شد؛

از همه مهمتر آنکه معلّم که هستی، خضوع و طلبِ شاگردانه‌ات را یک دو ساعتی سر کلاس اگر وانهی طوری نمی‌شود. اطمینان و ابهّت و قطعیت معلّمانه را گاهی اگر نقاب کنی روی صورتت آسمانی به زمین نمی‌آید. خب نکته بود باید ثبتش می‎‌کردم امّا ته دلم رضا نبود جز به یکدلی و خود بودن.

گذاشتمش مثل باقی مسأله‌های حل نشده که دَم بکشد و وربیاید شاید روزی.

حسّ خوب و بسیار کمیاب همدلی را تجربه کردم. دلگرم شدم کمی؛ امّا مسأله، مسألۀ خود خودم بود و کماکان روی میز!

ادامه دارد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا