خشمی فرصت‌سوز؛ تجربه ی پنجم؛ تعامل با کارفرما

یک هیئت علمی رسمی تمام وقت بودم با درآمدی قابل قبول که به بچه‌های مردم معماری یاد می‌دادم اما تمام تنم از فشار شوق طراحی درد می‌کرد.
یک روز به دوستم گفتم: دارم می‌میرم از زور طراحی، کاش کسی بود که مساله‌های معماری‌اش را می‌داد من حل کنم. پول نمی‌خوام حریف می‌طلبم!
‌گفت: واقعا چنین مشکلی داری؟ چرا پول نمی‌خوای؟ بیا با هم کار کنیم!
ذوق‌زده شدم: واقعا چنین چیزی ممکنه؟
فقط از منظر کسی ماجرا را می‌دیدم که به او فرصتی داده شده‌است. چرا ارزشمندی خود در کار و خدمت به جهان معماری را باور نداشتم؟
خود را تا مغز استخوان معلم می‌دیدم و لطف طراحی موهبتی به شمار می‌رفت که گاه بود و گاه نبود.
شروع به کار کردم. کاغذ طراحی روی اپن آشپزخانه پهن بود و فاصله‌ی بین کارهای بی‌مزه‌ی ضروری را رنگ و رایحه می‌پاشید. طراحی می‌کردم و خود خود خودم بودم.
دوستم آدم سلیم و پاکیزه‌ای بود. خاص بودن طرح‌هایم را کاملا به رویم می‌آورد.
یکی دو طرح برای مشتری‌های دوستم زده بودم و دستمزد را نقد دریافت‌کرده‌بودم.
سپاسگزار بودم اما سرانجام یک روز با خشمی مرموز لگد کوبیدم وسط شیشه‌ی شانس و فرصت.
یک روز سخت مادرانه بود. تب داشتم دو فرزند دو و هشت ساله، تمام وقت سر کار بودم و رسیدن به خانه شروع شغل تمام‌وقت دومم بود؛ شغل انتخاب نشده‌ی خانه‌داری که همیشه مرا در احساس اجحاف و ستم غرق می‌کرد.
از سویی در حال ساختن خانه‌ای بودیم که طراح و ناظرش بودم و تحت انواع فشارهای بیرونی و درونی.
همین‌قدر بگویم که جایی ته دلم آرزوی مردن داشت نفس می‌کشید که دوستم زنگ زد.
درباره‌ی کار بعدی حرف زد و نمی‌دانم چه شد که همه‌ی حال بد آن لحظه‌ام در یک کنایه‌ی نابجا خلاصه شد: خوب همکاری گیرت اومدا!
دوستم نابجایی کنایه‌ی حرفم را به تمامی درک کرد و همکاریمان در فضایی غبارآلود تمام شد.
هیچ‌وقت نتوانستم برای او توضیح بدهم که پشت آت لحظه چه بود. هیچ‌وقت نتوانستم بگویم که خشمم از جهان ناعادلانه‌ی پیرامونم یک‌باره عطسه شد توی صورت او.
آن چند همکاری شیرین به شکل غم‌انگیزی بی‌سر و صدا تمام شد.
یادگرفتم که وقتی در تواضع و خودکم‌بینی نابجا غرق شوم کاملا محتمل است که غفلتا از آنسوی بام سقوط کنم‌.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا