این نوشته را پاییز ۹۴ نوشتم و در وبلاگ گاهیمن منتشر کردم. امروز میخواستم دربارهی طراحی داخلی اتاق سارا و فرآیندی که طی کردم بنویسم و نوشتم. اما گمان میکنم خالی از لطف نیست که قبل از نشرش از آشفتهحالی آن ایام یادی کنم.
در این شش سال طراحیهای متعددی انجام دادهام و دنیای طراحی به آن تزلزل پیشین نیست هرچند هنوز هم جذاب و رازآلود است.
فصل صفر اتاق سارا
ترم یک یک بار پیله شدم به دکتر وزیری که:
آیا هر سوال یک جواب دارد؟ یادم نیست چه جوابی داد. فقط یادم هست که پیله شد که: چه جوری این سوال به ذهنت رسید؟!
سوالم را خیلی جدی نگرفتم، حتی خودم را به اتهام یک “صفری” که میخواهد خودی بنماید پیش استاد پروازی سرزنش هم کردم!
اما این از آن دسته سوالها بود که مدام پیش چشمم ظاهر میشد و خودش را یادآوری میکرد.
تازه افتاده بودم به گردابی هایل. شنا نمیدانستم در بهترین حالت شناور بودم و در بیشترین حالت غرق و غوطه ور. هر بار سری بیرون میاوردم و نفسی می کشیدم سؤالم حاضر بود:
هر سوال یک جواب دارد؟
کم کم عیانتر شد: هر کالبد قابلیت حمل معنایی مشخص را دارد؟
آیا یک معنا در کالبدهای مختلف قابل تجربه هست؟
آیا ما آدمها نیستیم که معانی را به کالبدهای مختلف نسبت میدهیم؟
و آیا بیم آن میرود که پتانسیلهای حقیقی یک مکان کشکی بیش نباشد؟
بیست و یک سال از آن روزها گذشته است. هنوز هم لحظات زیادی شناورم و هنوز هم حس میکنم قلق شناگری را نیافتهام شاید هم زیبایی معمار بودن به همین بیحد و کرانگیهایش باشد.
اما آن سوال دیگر قدرتی ندارد جوابش نفهمیدم کی و کجا اما به وضوح پیدا شد:
کالبدها با ذره ذره ی ساحت وجودیشان بستر تجربه ذره ذره یک معنای خاص هستند. بله هر سوال فقط یک جواب دارد!
سوال مشکلی به نام سارا
بعضی کالبدها تا مرز حواس پنجگانه پیش میروند بعضی تا حس ششم و بعضی اوج میگیرند و میروند و می برند تا خود خدا.
حالا قدرت معماری را باور کرده ام، یک جور سنگین و استخوان سوزی هم باور کرده ام و همین گاهی فلجم میکند.
مشتری این روزهایم دختر خانمی بسیار خاص و مشکل پسند است؛ این است که بعد بیست و یک سال خظ کشیدن دوباره مثل یک صفری سرگردان، خون در انگشتهایم یخ بسته است.
بخشی از وجودم معتقد است که این حجم زیاد انرژی که سر طراحی اتاق بچه ها میگذارم حماقتست و توجیه عقلانیی ندارد اما خود حقیقیام نمیتواند انکار کند که چیزی در درونم در حال پوست انداختن است و رشد کردن و درد کشیدن.
ابزار طراحی؛ عقل است یا شهود؟
سالهاست با معماری مانوسم و با همه شهرتم به شعر و اشراق خودم میدانم، از همان اوایل دانشجویی خو کردم به این که مغز ریاضی و ذهن منطقیم را برای حل مشکلاتی که در مسألهی معماری تشخیص میدادم بیاورم روی کاغذ.
انگار میخواستم به همگان ثابت کنم که ساکن هپروت نیستم!
کشف و شهود و احساسم دست موسیقیی بود که با کار گوش می دادم و شعری که گوشه گوشه کاغذ پوستی رج میخورد و گاهی ذکری یا نوایی. اما اصل نبود میدان دار نبود.
اصل، منطق شکلها بود و رویدادها و ذهن سیاه و سفیدی که امن ترین و دنجترین گوشه دنیا را پشت میز طراحی پیدا کرده بود.
اما این روزها وسط میدانم با همه احساسم؛ وسط میدانی ناشناخته که باید برگزیند بین شکلها و رنگها وحسها! افتادهام به کام کابوس و رویا و خندهگریهی توأمان.
اتاق صدرا را منطقی گز کردم. حتی احساسهایش را تحلیل کردم.
اما در منطق اتاق سارا مشکل خاصی نیست که حل کردن خاص و معمارانهای خواسته باشد.اگر هم بوده حل آن ساده بوده و حل شده است.
آنچه مانده ایجاد زیبایی است، ایجاد هارمونی شور و معنا. تازه فهمیده ام که همه خطهایی که در این سالها کشیده ام ویرایش و پیرایش بوده و تازه فهمیده ام که ایجاد زیبایی حریفیست حقیقتا پیلافکن!
فهمیده ام “نیافتن” وقتی فهمیدی که “هست” چقدر درد دارد.