کرونا تازه از راه رسیده بود و ملت گرفتار نوعی خرکی از کتابخوانی شدهبودند. من هم شش جلد کلیدر را چند هفتهای خواندم و یکباره بریدم!
فرار از هراس کرونا با کلیدر
آخر آدم عاقل شب بیست و نه اسفند تا پاسی از شب کلیدر میخواند؟ امان از وسوسه مادی معنوی رفیق ناباب! امان از تخفیف نوددرصدی فیدیبو!
اما بد هم نیست. آدم را شکرگزار میکند.
همین که سرتا پا گرسنه نیستیم. همین که مزرعه مان بی بر نشده. همین که نومزادمان به حبس نیست. همین که همزمان عاشق نومزاد محبوسمان و پسرعمه زندارمان نیستیم. همین که بزمرگی به جان گله مان نیفتاده. همین که عاشقمان نمیاید بدزددمان. همین که با تیر کله بابای آن یکی عاشقمان را آش و لاش نمیکند همین که شلاق خورده و لهیده از چاه آویزانمان نمیکنند که اسم قبیله عاشقت را بگو تا لهیده شان کنیم… اوووه چقدر جای شکر باقیست!
میان ملغمه ای غریب از غم و امید و شگفتی خواب میروم. نیمه شب بوی خوراک لوبیایی بیدارم میکند که ریز در حال قل زدن است. (کدبانو نیستم فقط به امید اینکه نان کمتری مصرف شود لوبیا گذاشته ام.)
پنجره را باز میکنم ماه وسط هاله ای بزرگ و پررنگ نشسته با هفت رنگ رنگین کمان. طفلی بودم که بابااکبر میگفت هالهی دور ماه نشانه باران است. آخ از بیشمار هاله ها که آمدند و باران نیاوردند.
حالا اما باران بیامان میبارد… بی امان. … میخزم زیر پتو.
خواب میبینم در راهم. کوچه تاریک است. زنی میبینم شاد، تپل و دوست داشتنی! کلی حرفهای جالب میزند که یادم نیست بعد میگوید تازه با آستین لباسم مسواک میزنم (عقده پچلکاری گرفته ناخوداگاهم! ) دیگری به هوای دهن میگوید که: طرف دکتره! عاشقش میشوم! دکتر پچلکار مثل آخوند بیدین جذاب است.
هم مسیریم راه میرویم. میرسیم به یک مسجد. انگار راه دیگری نیست باید از میانش رد شویم.
مرد جوانی با شور و شوق ادب آن میان ایستاده و راهنمایی میکند: اینور مسجد آنور خروج… چه با کلاس! آزادی انتخاب!
میروم بیرون، مسیر و هم مسیر گم شده؛ اما بارانی ریز و آهنگین و باشکوه میبارد.
عاشقتم خدا! بغل وا میکنم سمت آسمان میچرخم و اشک میریزم در آشوبی شیرین از عشق و بیخویشی!
دنیا رفته روی دور کند.
گریه میکنم با همه روحم!
میچرخم با همه وجودم و باران بی امان از مرز جانم میگذرد!
( منتشرشده در پیج اینستاگرامم در فروردین ۹۹)