زندانی بی‌دیوار و بی‌در

خوابی عجیب می‌بینم.

جایی هستم شبیه قلعه ای متروک و نمی‌دانم چرا اینجایم!

از مخاطبی نامعلوم می‌پرسم: اینجا کجاست؟ ما چرا اینجاییم؟

صدایی میگوید: بازیگری یادتان میدهیم! مثلا اکبر عبدی را آنقدر باد می‌کنیم که آماده بازی شود! یاخدا! پس باد خدادادیش چه؟ نمی‌پرسم! تا مغز استخوان ترسیده‌ام!

دیوار و حصار و میله‌ای نیست، اما سطوح، آنقدر با اختلاف سطح زیاد از هم جدا شده‌اند که عملا در سطحی کوچک گیر افتاده‌ام! اوج بیان مفهومی؛ اختلاف طبقاتی=فقدان آزادی!

کمی می‌چرخم و عمق اسارت را باور می‌کنم…چرا کاغذ و قلم ندارم؟ یکجوری می‌خزم در گذشته و یک بسته کاغذ یک رو سفید برمی‌دارم.

پیرمرد موسفید و مهربانی با عذرخواهی و شرمساری کاغذهایم را برمی‌دارد و می‌گوید: ممنوعه! کاغذ و قلم ممنوعه!

به شکل شدید و اغراق شده ای احساس نیاز میکنم به نوشتن… التماس می‌کنم که: بخدا می‌میرم نبر اینها را… اینجا چه خراب شده ایست که کاغذ و قلم ممنوعست؟

جواب نمی‌دهد.

راه می‌افتم. روی لبه سطوح راه می‌روم. سطح کناری چهار متر پایینتر است. در و پنجره ای هم ندارد. تصمیم می‌گیرم بپرم: یا راهی پیدا می‌کنم یا خلاص!

سارا از آنور قلعه مخوف صدا میرساند که: نپر مامان! می‌میری! دیگه هیچوقت نمی‌تونی دنبال هیچی بگردی!

می‌مانم رها در سطحی کوچک بی‌دیوار بی‌در بی‌پنجره بی‌کاغذ بی‌قلم بی‌سارا… پناه بر خدا!

قربان رویت خروس سحری که بیدارم می‌کنی!

این خواب ۱۶ خرداد ۹۸ در پیج اینستاگرامم نوشته شده)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا