کتابخوانی در دوران کرونا؛ باباعلی کرونا و کتابهایش

کتابخوانی در دوران کرونا بیشتر شد. روزهایی که دستجمعی حبس شدیم در وضعیتی ترسناک و نامعلوم خیلی‌هایمان به دنیای مالوف کتابها پناه بردیم. باباعلی هم همینطور.

بهمن ۹۸ که خبر کرونا آشکار شد همه ترسیدیم. تا این روزها که دسته دسته آدم زیر خاک می‌رود هنوز خیلی مانده‌بود اما وحشت پدیده‌ی ناشناخته خیلی پرقدرت‌تر از حالا بر ما سوار بود. وحشتی بی‌نهایت جدید که با صبر و آرامش شروع کرد به کندن پوستمان.

تا چند هفته چپیدیم توی خانه تا بتوانیم با خیال راحت سال تحویل را پیش هم باشیم! چه خیالاتی! سال تحویل و روزها و ماههای بعد از آن را هم پیش هم نبودیم و با این حجم از با هم نبودن کم‌کم خو گرفتیم. در این انزوای اجباری بود که کتابخوانی، شیوع و رواج تازه‌ای در جامعه یافت.

کوچ به حیاط و کتاب

نشستن در خانه برای خیلیها درد داشت.

مادر همیشه انس داشت با خانه اگر غم مرگ مردمان نمی‌خورد و اگر مطمئن می‌شد که هفته‌ای یک بار می‌توانیم بدون نگرانی و ترس و لرز به آنها سربزنیم و اگر غصه‌ی در قفس شدن بابا را نداشت احتمالا این وضعیت چندان آزاردهنده یا حتی ملموس نبود برایش. اما او هم در این یک سال و نیم با بی‌اشتهایی و اختلال خواب و کاهش وزن نگران‌کننده درگیر است و مدام باید یادش بیندازی که خدایی‌کردن وظیفه‌ی ما نیست و فضیلتی نیست در غصه‌خوردن مدام!

اما باباعلی از اساس آدم در خانه‌ماندن نبود. از پنج سالگی زده‌بود بیرون برای کار و دیگر جز برای استراحت و تجدید قوا برنگشته‌بود. در بیست سال اخیر بعد از بازنشستگی که دیگر هیچ!

شهریار جهان خودش بود! هر صبح‌ یا برای کار انتخاب‌شده‌ی مورد علاقه‌اش در حسابرسی و حسابداری یا برای ورزش و دیدار دوستان یا جلسات ادبی و کارهایی که دوست داشت بیرون می‌رفت و با یک بغل خریدهای خانه خسته و خوشحال برمی‌گشت!

شیپور شوم ریزک تاجدار را که نواختند بابا خانه‌نشین شد!‌ مثل همه‌ی مردم شهر در آن روزها! و مثل بعضی از آنها تا به امروز.

از بام تا شام چشم بازکرد و بست در خانه و حالا یک سال و نیم است که خانه با همه‌ی در و دیوار و سقف و باغچه‌اش متبرک است به ساعتها نگاه بی‌تاب او.

از گوشی هوشمند تا مدهوشی با کتاب

بابا هم مثل خیلیها در این دهه مبتلای گوشی هوشمند شده‌بود. ساعات زیادی را به مرور ویدیوها و نوشته‌های فورواردی می‌گذراند. کرونا که آ‌مد فهمید که اوضاع ناجور است. فهمید که اگر به گوشی بیش از این میدان بدهد زندگیش را و رمق باقیمانده‌ی چشم و اعصابش را خواهد بلعید؛‌ این بود که دور زد و برگشت به دنیای قدیمی و آشنای کتابها و حیاط خانه؛‌

در استراحت موذیانه‌ی پیک اول کرونا سفارش ساخت یک تخت چوبی حیاطی را داد تا وعده‌گاه هرروزه‌اش شود با کتابها‌؛ تخت چوبی و کتابها وظیفه‌ی سخت بیرون‌بردنش از خود بدون بیرون رفتن از خانه را عهده‌دار شدند و باباعلی کم‌کم به خانه انس گرفت.

حیاط جنوبی متروک، کم‌کم شد وعده‌گاه او و کتابها و باغچه که سالها بود دیگر کاری به کارش نداشت؛ من به عنوان یک نوکتاب که اولین خواننده‌ي جدی و یک‌نفس‌خوان کتابم باباعلی است شیفته‌ی این وجهش هستم. آنقدر احساس دین می‌کنم به کتابخوانیش که تصمیم‌ گرفته‌ام سیر مطالعاتیش در این یکی دو سال را ثبت کنم!

سه‌گانه‌ي باباعلی و تخت و کتاب

از انگیزش تا تاریخ بومی و رمان

اول هرچه کتابهای انگیزشی درباره‌ی زندگی سخت آدمها دور و بر خودش و خودم بود جارو پارو کردیم؛ چرخ زندگی، روی پاهای خودم، زندگی بدون حد و مرز، دوازده ثانیه، آنسوی مرگ (تاکید می‌کرد که الکیه ولی می‌خونم :))، مذهب عشق، انسان در جستجوی معنا  تا رسیدیم به ماجرای قحطی بزرگ صد سال پیش؛ عاقبت هم نوبت سفرنامه‌ی برادران امیدوار شد که چند سال قبل به عنوان هدیه روز پدر خریده‌بودم. بعد زد توی کار تاریخ و فرهنگ یزد و من رسما لنگ انداختم!‌

دو جلد نادره‌کاران و چهار جلد فرهنگنامه یزد؛ هر هفته که می‌دیدم چطور کتابهای قطور و بزرگ تاریخی را با اشتیاق می‌خواند و پیش می‌رود متحیر می‌ماندم. هم متحیر می‌ماندم هم کیف می‌کردم و هم کمی دلم می‌سوخت و بغض می‌کردم!

توی پیک سوم بود گمانم که مادر صدا رساند که بجنب کتابهای بابا دارد تمام می‌شود!

گفتم مسیر باید عوض شود. مگر ‌آدم توی هفتاد و شش سالگی چقدر طاقت تاریخ دارد! رمان دو جلدی بربادرفته را دادم دستش و‌ گفتم بابا جان پرده بگردان!

بعد دو جلد جین ایر و از این قبیل! خانه‌ی من و خودشان و کتابخانه‌ی جوادی را حسابی شخم زدیم . یک روز دوباره خواستم فشار از آن هم کمتر شود و یک مجموعه داستان مشابه «سوپ جوجه برای روح» گرفتم از کتابخانه و حسابی ضایع شدم! گفت: دیگه از این چیزای بیخود نگیریا بابا! داستان کوتاه به درد نمی‌خوره! انگار که به یک پیشکسوت باستانی‌کار یک وزنه‌ی نیم‌کیلویی بدهی که خسته نشود! بهش برخورد.

دود از کنده‌ی کهن بلند می‌شد و من یک‌لاقبا چه بد تنبلی ذهنی فرضیم را فرافکنده‌بودم!

بعد یک روز رفتم دیدم ملت عشق دستش هست! نجنبیده بودم و پای رفیق ناباب به ماجرا باز شده‌بود کلی با بچه‌ها خندیدیم وقتی دیدیم کتاب بعدی روی میز شرمنده نباش دختر!‌ هست. گفتم: بیخیال بابا! گفت: آره گمون نکنم خیلی راست کارم باشه این یکی!

کتابفروشی جعفری

دیگر وقت دست به جیب‌شدن بودن و سرزدن به کتابفروشی رفیق!

گفتم: تاریخی اما داستانی! مثل شازده حمام؛ کاش نخوانده‌بودیمش! گفت: تا جلد چندم را خونده‌اید؟ گفتم‌: چهارم! جلد پنجم را گذاشت روی میز!

قیمت را که دیدم خواستم بیخیال شوم؛ تمام چهار جلد قبلی را از سال ۸۴ بابا خریده‌بود و من خوانده‌بودم بعد از خودش! اصلا سنت شده‌بود در خانه‌ی ما.

«شرمنده باش دختر»ی به خودم گفتم، شیطان را لعنت کردم، ۸۰ هزارتومان را پرداختم و خریدم.

حتی آنقدر شرافت بخرج دادم که نخوانده تقدیم پدر کردم! بابا زود خواندش. تا آمدم تصاحبش کنم دیدم دارد بین رفقای کتابخوان پارکی بابا دست به دست می‌شود و هنوز به دستم نرسیده است.

دیگر سرعت خواندنش اوج گرفته‌بود و کلک چندصد صفحه را ظرف چند روز می‌‌کند! گفتم: قربان رویتان!‌ خودتان سری بزنید به کتابفروشی تا راحت انتخاب کنید!

رفت و خرید. نه مثل من ریز ریز و بااجتیاط! مثل خودش ارباب‌گونه و درشت! حالا شوهر آهوخانم، خوشه‌های خشم، پدرخوانده و کلبه‌ی عموتم هم به کتابخانه اضافه شده بود.

هنوز تمامشان نکرده بازماندگان فرد محترم و کتابخوانی از خویشان دور، متوجه حماسه‌ی خانه‌ی ما شده و تصمیم گرفت گزیده‌ای از کتابها را به تدریج بیاورد و نور شود به قبر آن مرحوم؛ و حکایت همچنان باقی است!

این روزها حیاط در ورژن مناسبی برای حضور است. روزها طولانی و هوا نسبتا خنک؛ عصرها ٰباباعلی پتک هرروزه‌ي آمار قربانیان کرونا را که کوبیدند بلند می‌شود و کتاب در بغل راهی تاج و تختش می‌شود. مثل یک کنکوری مثل یک پای تز مثل علی عزیزی دهه‌ی پنجاه با جدیت روی تخت کنار ایوان کتاب می‌خواند و زمستان یک سال و نیمه را کلمه به کلمه و کاغذ به کاغذ طی می‌کند! 

 بلکه اینطوری بشود به ریش آینده‌ی این جهان دیوانه خندید.

11 در مورد “کتابخوانی در دوران کرونا؛ باباعلی کرونا و کتابهایش”

  1. سلاااام بر مامان مرضیه ی مهربان و فداکار و بابا علی کتابخوان…
    بابا علی هفته ای،دو هفته ای، ماهی یه رو شما کار خونه دس گیرید و یتتا کتابا خش که خوندد و می دونید مامان مرضیه ان خششونه بوخونن، دسشون دد و بگت هر جا دوس دارن بوخونن( اوشون اولا که روشون ور نمیاد کتاب بوخونن و شوما کار خونه کونید ولی اجبار که باشه احتمالا هر جا باشیت کنارتون می شینن و موخونن و جاهای خشش با شما اشتراک مذارن… ) هر چند بعیده مامان مرضیه الا به ضرب زور کار فداکارانه خونه رها کونن…ولی اگر ایطر شه اقلا یه گایی تنوعی پیش میات و خستگی از تنتون در مشه…درود بر مامان مرضیه و بابا علی…🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🍀🍀🍀🍀🍀

    1. خیلی خوبه پیشنهادت ایشالا که بشه! مامان مرضیه هر وقت شروع به نوشتن میکنن هم کلی هممون را شگفت‌زده می‌کنن!

  2. واقعا عالی بود. چقدر خوبه که باباعلی تو این شرایط تهدید را به فرصتی برای مطالعه تبدیل کردن. خدا حفظشون کنه و 120 سال سایه پرمهرایشون و مادرتون بر سر همه باشه.
    انشالله به زودی شر این ویروس هم کنده بشه و زندگیهامون به روال قبل برگرده🙏🙏🙏

  3. بازتاب: ارتباط موثر معماران با کارفرما؛ تجربه‌ی اول - نجمه عزیزی

  4. جای من خالی! مینشستم ور دل بابا علی و صبح تا شب کتاب میخوندیم. لامصب توصیفی که کردی برام از اوصاف بهشته.
    کتابهای من همه اش جای امضای سروناز رو داره. یا خط کشیده یا تا زده قبلا هم برای تعیین قلمرو تف میکرد.:)
    خلاصه دست راست بابا علی روی سر من

    1. جات خالی 👌 بدون امضای سروناز که اعتبار نداره کتاب ایشالا چند صباح دیگه خودش هم گرفتار و سودایی کتاب میشه و اونوقت میاد تو تیمت 💪

  5. زهرا فاتحی

    نسب از دو سو دارد این نیک پی
    ز افراسیاب است و کاووس کی
    شما را می گویم، نجمه بانو
    با وجود بابا علی و مادر محترم، باید هم سارا بدرخشد و تو بنویسی و دلمان را گرم کنی، خدا حفظشون کنه

    1. نجمه عزیزی

      ممنون خانم دکتر زهرای عزیز…انصافا لذت خوندن را از باباعلی ارث برده‌ام. هرچند همتم و گاهی حوصله‌ام خیلی کمتره. کاشکی اوضاع خوب بشه و دیگه از ناچاری نخونیم با شوق بخونیم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا