یکی ما را بغل کند

شب

بی‌پروا گرم بود. مثل نفس بندر داغ و پرلهیب.
با موها و لباسهای خیس خوابیده‌بودم گوشه‌ی ماه‌نشین و چشم دوخته‌بودم به ستاره‌ها.
کاش می‌شد کسی این سرزمین را بغل کند و برساند یک جای امن.
ستاره‌ای چشمک زد. دلم در بهت و غم و امید توأمان تکیه داد به بالش دعا.
تسلیم خواب شدم.
چشم واکردم. هوا خنک شده‌بود. نزدیک سحر بود انگار. گربه درست پایین پاهایم روی آجرفرشهای مرطوب دراز کشیده‌بود. داشت نگاهم می‌کرد. عجیب بود که نمی‌ترسیدم.
کمی نگاه کرد و رفت. دیگر خوابم نبرد.


صبح


میان دشت در احاطه‌ی کو‌ه‌ها ایستاده‌بودیم غمگین و متحیر. کوه به شکل تکان‌دهنده‌ای تراشیده‌شده بود!
یکی از مخالفین معدن با شور و حرارت و خشم از تاریخچه می‌گفت.
دو روستایی پرخاش‌کنان و دشنام گویان رسیدند.
عصبانی بودند. ما را شهری‌های شکم‌سیری خواندند که بی‌اجازه وارد ملک شخصی شده‌ایم. یکی از مخالفین هم جواب در جواب سرشان داد می‌زد.
کوه، زنی بود سرطانی که دعوای پسرانش را می‌دید و بی‌صدا اشک می‌ریخت. من دختر درمانده‌ی رنگ‌پریده‌ای آتش به دل. اشک مادرم و دعوای برادرانم را تماشا می‌کردم و از خودم بی‌وقفه می‌پرسیدم: چه شد؟ چه شد که کار به این جا کشید؟
عمیقا دلم می‌خواست نباشم. بودم.
بودن مثل بار سنگینی نشسته‌بود روی شانه‌ام‌.


دم ظهر


شروع کردیم به جمع‌کردن.
از کف زمین شیشه شکسته و پلاستیک و ماسک مضمحل و خشتک پاره جمع می‌کردم.
نه خشنود بودم نه مفتخر. آخ از آدمیزاد.
آخ از برادرانم آخ از خواهرانم آخ از مادرم آخ از یتیمی‌ام. مخالفی که صبح داد می‌زد، خم‌شده بود بطری‌ای را از زیر بته‌ها بیرون بکشد. گفتم: آقای “د” را خبر کن! قدرت انگیزش و جلب مشارکت بالایی دارد.
شروع کرد به بدگویی از آقای “د”.
گفتم: اصلا قبول. حتی بخشی از حرفهایت هم درست. به قدرت تاثیرگذاری‌اش فکر کن.
گفت: نه اخلاص که نباشد تاثیری در کلام نیست!
گفتم: داداش! مخلص تمام تا حالا دیده‌ای؟ آدمیزاد یعنی ناخالصی. کداممان به منافع شخصی فکر نمی‌کنیم؟
کداممان شومن درونمان را فتح کرده‌ایم و هیچوقت دلمان نمی‌خواهد عزیزکرده‌ی همگان باشیم؟
اصلا از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟ قاه قاه خندید.


غروب


کتاب حسین صفا را باز کردم:

من یک تنم که هیچ ندارم
جز یاد سر سری که بریده‌است
پیدا نمی‌کنم سر خود را
حالا نشسته‌ام که بیاید
دستی که با دو سیلی چسبان
وصلم کند به یک سر دیگر
یک سر که سر بزاید و تا هست
خود را هزار تن بشمارد
تا چون بریده می‌شود از تن
با قلب مادرم که شکسته‌است
از شاخه مثل میوه بریزد
قلب هزار مادر دیگر

بازنشر در اینستاگرام

4 در مورد “یکی ما را بغل کند”

  1. توی خونه‌ی ما چون که گربه معمولا اینقدر بهمون محل نمی‌ده که بیاد کنارمون دراز بکشه، اگه چنین اقبالی نصیبمون بشه کلی خوشحال می‌شیم و ترجیح می‌دیم تا زمانی که گربه هست، از جامون تکون نخوریم و از این موقعیت کم‌تکرار نهایت بهره رو ببریم.

    1. نجمه عزیزی

      کلا کار دنیا همینه عادله….لیلی که میشن شروع میکنن به ظرف شکستن! تا قبلش هی سعی میکنن لیلی بشن و دلبری کنن! ایشون هم داره اطوار میریزه برای ما 🙂
      ممنون که پست ناقصم خوندی هنوز هم ناقصه و ادیت میخواد روز سختی بود فقط گذاشتم که تیک بخوره بعد تکمیلش کردم

  2. :))
    متن کامل رو هم خوندم و دلم سوخت. اون موقع که من خوندم یه پایان خوش داشت.
    راستی چقدر خوبه که هر روز می‌نویسی و اینجا می‌ذاری، من همه رو می‌خونم و وسوسه می‌شم که بنویسم ولی وسوسه خیلی کم به مرحله‌ی عمل می‌رسه!

    1. نجمه عزیزی

      آره قصه‌ پرغصه‌ایه… مرسی که میخونی و میدونی سخته😉

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا