نجمه عزیزی

خوابی پریشان؛ حاصل احوالات روزگار

در اتاقکی بودیم شیشه ای مثل یک سفینه…وسط اقیانوس! خوابی پریشان بود. امواج دیوانه و وحشی از هر طرف می‌کوبیدند بر سینه‌ی سفینه. ما چهارنفر مست آدرنالین وحشت و اندروفین خوشی همه تن نگاه بودیم. یار سینه سپر کرده بود که: -مهندسی دقیقی داره پایه‌های این سازه، هیچیمون نمیشه خیالت تخت! -حمایتگریت روی جفت چشمهایم …

خوابی پریشان؛ حاصل احوالات روزگار بیش‌تر بخوانید

خویش فربه می‌نماییم از پی قربانِ عید؛ دختران دهه‌ی پنجاه و دست و پازدن برای هویت شخصی؛

چارده پانزده ساله بودم. تابستان بود. از آن روزهای کشدار و بلند که هرچه کتاب می‌خواندی و ناخن می‌جویدی به اخر نمی‌رسید. برخلاف سرخوشی معمولم غمگین بودم و احساس می‌کردم چیزی نامشخص به هویت شخصی‌ام به فردیتم حمله برده‌است. چهارمین عمه چهارمین پسرش را زاییده بود و خوشحالی ننه خدیج به قدری غلیظ و عمیق …

خویش فربه می‌نماییم از پی قربانِ عید؛ دختران دهه‌ی پنجاه و دست و پازدن برای هویت شخصی؛ بیش‌تر بخوانید

اسکرول به بالا