برای عمارت فروغ، طاقچه و گنجه زیاد گذاشتهام و خواستهام که حتیالمقدور نیاز خانه به تجهیزات الحاقی کم باشد. این حرکت، زحمت ساخت را بالا برده و خدا میداند تا حالا به چند نفر بابتش دلداری دادهام. خدا میداند که مقابل همسر و پیمانکار و کاشیکار و گچکار و بقیه بابت این طاقچهها چقدر عذرخواه و مهربان بودهام و تواضع و تشکر و لبخند خرجش کردهام!
چند روز پیش پیمانکار صدایم زد که بیا با گچکار هماهنگ شو! رفتم اما هماهنگی، تقریبا بخش کوچکی از ماجرا بود و قسمت اصلی تماشای مذاکره بود. مذاکرهی پیمانکار و گچکار برای توافق بر سر قیمت خدمات گچکار که پیمانکار ترجیح دادهبود من هم شاهدش باشم.
من آنجا بودم که ببینم پیمانکار تمام تلاشش را کرده و قیمت نسبتا بالای توافق شده برای گچکاری بابت خاصبودن طرح است نه اهمال پیمانکار!
میدانستم البته ولی دیدن و شنیدن مستقیم کی بود مانند دانستن؟ من ارزش آن طاقچههای کوچک و گوگوری را میدانم که خواستمشان! آنها قرار است هم حظ بصر باشند و مایهی وحدت و شکیلبودن خانه هم هزینهی تجهیزات آتی را کم کنند. (امیدوارم که باشند)
لازم به ذکر است که گچکارمان ابهت خاصی دارد. شبیه پادشاهان هخامنشی است و کاملا پتانسیل بازی در فیلمهایی که بخواهند شکوه و ابهت ایران کهن را نشان دهند را دارد. نه فقط در چهره که در طرز حرفزدن و رفتار حتی!
گفتگوی تقریبا یکساعتهی پیمانکار و اوستای گچکار برای من کلاس مذاکره بود. محو شدهبودم در نحوهی تعامل و پاسکاری کلامیشان.
یکی از روزهای خیلی سرد دیماه بود و ایستاده در گوشهای از ساختمان نوساز خیس میدیدم که چطور صبورانه و مفصل چک و چانه زدند و امتیاز دادند و گرفتند!
جملهی آخر را اوسا گفت: بچهی هفتسالهی من میدونه که باباکاظم حرف یَه بار مزنه! چنان هم قاطع و آرام گفت که فهمیدم حرف آخر است!
خلاصه که هر روز بیش از پیش میفهمم که قیل و قال مدرسه پیش آنچه میشود در محیط کار واقعی یادگرفت شوخیای بیش نیست!
چه جای دلنشینی باید باشد این عمارت فروغ با طاقچههای فراوان. حیف که طاقچهها از خانههایمان رفتند…
امیدوارم این روزها که گذشتند با دل خوش در این خانه ساکن شوی و لذت کافی و وافی ببری از نتیجهی همهی این دشواریها
مرسی عادله جون…با اینکه آخراشه هی میگم یعنی میشه؟ میشه دنیا جنون تازه رو نکنه و یه روز ساکنش بشم؟